۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

یک شب

نشسته بودم روی تخت تو نیم تاریکی. از اونور خط میگفتن خوش به حالت همیشه صدات سرحال و خندانه... اینور اشکم بود یا آب دماغم شور از کنار لبم سر میخوردن میفتادن رو پام.

گودر

گودر که نیست به رسالت قسمت کردن گودری ها با عزیزان میپردازیم. مدام

این رو کلیک کنید. 
سکوت کنید

۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه

پاروقی لازم

یک وقتی مدتی پیش فکر میکردم چرا زمانی که تو از همه ی طبیعت و پدیده ها فقط یک چیز لازم داری همه ی طبیعت و پدیده ها دست به یکی میکنن تا به لازم ت دست پیدا نکنی. امروز هم همین فکرو میکردم. یک چیزی بود خانوم هایده میفرمود. چی بود؟ ؟؟"تو رو واسه نفس میخوام" اینطوری بود؟ لازم؟