۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۲, جمعه

ساحلی/ سفر به سطوح

مایلم نکته ای رو بنویسم که ارزش نوشتن رو داره. یادم نیست که قبل ترها از اون یکی ور خودم نوشته م یا نه.
مثل آدمهایی می مونه که وقتی میری خونه شون یک کتاب معروف جلوی چشمت میذارن یعنی ما کتاب میخونیم؛ اینم داستان ما شده. بری تو فیس بوک لعنتی ش میبینی سریال لعنتی مورد علاقه ش دسپرت هاوس وایوز ه. میخواستم بگم من سریال مورد علاقه دارم. نه یکی بلکه سه تا. ولی در راس سریال هام فرندز ه. اینکه میخوام ادعا کنم باید انگلیسی نسبتن خوبی داشته باشی تا از فرندز لذت ببری در حوصله ی این بحث نمیگنجه. اینکه آدمها یک ور مبتذل دارن هم به من ارتباط نزدیکی نداره مگر اینکه ابتذالشون پاچه ی من رو بگیره. میخواستم از ور مبتذل خودم بنویسم. من سریال بین حرفه ای هستم/ لاست رو ندیدم چون بنظرم موضوع چرندی داشت ولی دیپ اینساید من (در عمق وجودم) دلیلش این بود که خیلی اعتیاد آور بود و دوست خیلی عزیزم که به هیچ وجه هم مبتذل نمیدونمش بشدت بهش اعتیاد داشت و من از خودم اطمینانی نداشتم. در عوض به بیگ بنگ تیوری و گاسیپ گرل علاقمند میباشم. گاسیپ گرل از نازل ترین موضوعاتی صحبت میکنه که ممکنه ذهن انسان رو مشغول کنه. حتا از اون هم پایین تر...و باجی به دسپرت هاوس وایوز نمیده هرچقدر اون سریال دست راستی و طرفدار خشونت و نگه داری اسلحه در منزله؛ این یکی مبلغ استایل زندگی تجملی و ریخت وپاش نیویورکه که درصد خیلی پایینی از مردم جهان حتا تصورش میکنن. بعد یک روز در هفته هم برای لطافت پوستمون با تمرا میریم غیبت و ناهار...(از تمرا ننوشتم. نوشتن از آدمای خیلی خیلی موثر و نزدیکم سخته برام). به هتل های فنسی و رستوران های خاص اهمیت میدم. دست خودم هم نیست. انسان مبتذلی هستم که ننه م از وقتی یادمه پنج شنبه ها شب ما و بابامونو رستوران فنسی دعوت میکرده. با همه ی عقاید خلقی!!!! شون...انسان مبتذلی هستم که از پسرای سطح اجتماعی نه بالا برای رابطه ی طولانی مدت استقبال نمیکردم. و آدم مبتذلی هستم که باید همیشه لوس بشم. اگر قراره بیدار شم با کلی مراسم باید بیدار شم....چرا آدما نمیخوان ور مبتذلشونو ببینیم؟ چرا من عاشق این هستم که ور مبتذل آدما رو بکشم بیرون...بعد نگهشون دارم به موقعش بکوبم تو صورتشون...چیز عجیب و جدیدی هم نیست . کدوم خری میاد میگه من مبتذلم؛ غیبت میکنم؛ فضولی میکنم و موسیقی سطح پایین گوش میکنم....در هر صورت اگر میخواین سرتون گرم بشه و بدبختی های جهان رو فراموش کنین به سریال گاسیپ گرل گوشه ی چشمی داشته باشین. هم لباسای خوشگلی میپوشن هم واقعن سرگرم کننده ست.
پ.ن سریال فرندز یک مکتب است و ارتباطی به ابتذال ندارد.
. پاپانوشت؛ خاطر نشان میسازم هیچ علاقه ای ندارم زبان فارسی رو پاس بدارم و واژگان اصطلاحات فارسی رو استعمال کنم. ترجیح میدم چیزی که به دستم میرسه بنویسم. چیزی که اهمیت نداره: یک: قضاوت مخاطب(بجز مخاطب خاص محدود) دو: امر خطیر حافظت از زبان شیرین پارسی ست.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۱, پنجشنبه

ساحلی/پدرانه

دلم خواست از روزمره های بابام بنویسم. بابام ساعت چهار صبح میخوابه (مدت مدیدیه) و بیدار شدنش هم باخودشه و هروقت میبینی داره میخونه یا مینویسه...یا مینویسه و یا میخونه...تازگی ها یک منبع اطلاعاتی بهتر هم پیدا کرده(بله اینترنت در خانه ی ما فقط چند ساله راه افتاده)...باز هم میخونه یا مینویسه. بجز خاطرات مردم آزاری و دو فیلم با یک بلیط و یک پدر دیکتاتور عجیب و یک خانواده ی ناجور عجیب تر تمام خاطرات بابام خلاصه میشه به خوندن و نوشتن یا نوشتن و خوندن هر وقت هم میاد پای تلفن داره از خونده ها و نوشته هاش میگه...من؟ بدبخت بی عرضه م. یه مشق میخوام بنویسم یه مقاله یه دیاگرام...بابام وقتی از نوشتن فارغ میشه فارق نمیشه باز مینویسه یا میخونه...واضحه که من با این رابطه ی چرندی که با پدرم دارم یعنی خیلی داغونم الان که هی یادش میکنم؟
پ.ن. بابام توصیه ی یک کتابی کرده ولی گفته اسمشو پابلیش نکنم....

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه

ساحلی/مرثیه ای برای یک مرض

باشه تا اینم بگم. من سر قبر آرمیتا نرفتم وقتی میخواستن دفنش کنن. رفتم خونه رفتم تو اتاقم لباسای زیرمو از روی شوفاژ برداشتم تا مردم میان و میرن نبینن. الف هم نشست رو تختم منو نگاه کرد بعد این اومد و اون رفت...بعد همون وقت بود که تو بالکن لباس مدرسه شو دیدم. آویزون بود تو باد دی ماه تکون میخورد.
اتفاقن اینکه من خیلی میخورم. خوب یعنی اینکه روز اول نخوردم هیچی. لب به هیچی نزدم. شایدم نشد یا غذا نبود بجای غذا فقط آدم بود که میومد میرفت. شب دخترخاله م نیمرو پخت گفت بیا بخور گفتم باشه یه لقمه میذاشت دهن من یکی میذاشت دهن بچه ش. من خجالت میکشیدم بگم بازم میخوام ده تا تخم مرغ نیمروی دیگه میخواستم. گفتم ببرین به مامانی غذا بدین لای لقمه ش قرص بذارین. همین کردند. اما من بازم غذا میخواستم. فرداش هم هی غذا میاوردن از فارسی. فارسی همون غذا فروشی تو خیابون دولت ه. زرشک پلو...ورداشتم خوردم. هی خوردم هی بازم خوردم. اتفاقن اصلن به این فکر نمیکردم که یه بچه مرده و نباید غذا خورد. فکر نمیکردم فقط میخوردم. زیاد همه ش میخوردم تا یه هفته خوردم بعد همه رفتن دنبال زندگیشون. بعد دیگه نخوردم. دلم میخواست بخورم ولی غذا نداشتیم هیچ کدوم حوصله نداشتیم غذا درست کنیم. پس میخوابیدم تا مامانی برگرده از سرکار و غذا بخوریم. یا بابام یه چیزی بپزه...میخواستم بگم من از غذا نیفتاده بودم اتفاقن خیلی هم غذا میخوردم. یعنی اگر غذا بود تا تهش میخوردم انقدر که دیگه جا نداشتم. درسته وزنم کم شده بود ده کیلو یا هشت کیلو لاغر شده بودم ولی از بی اشتهایی نبود...از بی غذایی بود. مامانی و بابا غذا درست نمیکردن منم میخوابیدم یا درس میخوندم...امتحان علوم پایه داشتم...