۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه

ساحلی/مرثیه ای برای یک مرض

باشه تا اینم بگم. من سر قبر آرمیتا نرفتم وقتی میخواستن دفنش کنن. رفتم خونه رفتم تو اتاقم لباسای زیرمو از روی شوفاژ برداشتم تا مردم میان و میرن نبینن. الف هم نشست رو تختم منو نگاه کرد بعد این اومد و اون رفت...بعد همون وقت بود که تو بالکن لباس مدرسه شو دیدم. آویزون بود تو باد دی ماه تکون میخورد.
اتفاقن اینکه من خیلی میخورم. خوب یعنی اینکه روز اول نخوردم هیچی. لب به هیچی نزدم. شایدم نشد یا غذا نبود بجای غذا فقط آدم بود که میومد میرفت. شب دخترخاله م نیمرو پخت گفت بیا بخور گفتم باشه یه لقمه میذاشت دهن من یکی میذاشت دهن بچه ش. من خجالت میکشیدم بگم بازم میخوام ده تا تخم مرغ نیمروی دیگه میخواستم. گفتم ببرین به مامانی غذا بدین لای لقمه ش قرص بذارین. همین کردند. اما من بازم غذا میخواستم. فرداش هم هی غذا میاوردن از فارسی. فارسی همون غذا فروشی تو خیابون دولت ه. زرشک پلو...ورداشتم خوردم. هی خوردم هی بازم خوردم. اتفاقن اصلن به این فکر نمیکردم که یه بچه مرده و نباید غذا خورد. فکر نمیکردم فقط میخوردم. زیاد همه ش میخوردم تا یه هفته خوردم بعد همه رفتن دنبال زندگیشون. بعد دیگه نخوردم. دلم میخواست بخورم ولی غذا نداشتیم هیچ کدوم حوصله نداشتیم غذا درست کنیم. پس میخوابیدم تا مامانی برگرده از سرکار و غذا بخوریم. یا بابام یه چیزی بپزه...میخواستم بگم من از غذا نیفتاده بودم اتفاقن خیلی هم غذا میخوردم. یعنی اگر غذا بود تا تهش میخوردم انقدر که دیگه جا نداشتم. درسته وزنم کم شده بود ده کیلو یا هشت کیلو لاغر شده بودم ولی از بی اشتهایی نبود...از بی غذایی بود. مامانی و بابا غذا درست نمیکردن منم میخوابیدم یا درس میخوندم...امتحان علوم پایه داشتم...

ساحلی/زایش

مثل جایی می ماند که سر بچه در انتهای گردن رحم قرار گرفته باشد؛ درد حرفی که میخواهد برسد ولی ایستاده تا درد بکشی...

شاید هم اصل داستان** این گونه باشد.


** این روزها میان موسیقی زندگی میکنم کلماتم را بین آنها میجویم.
باتشکر از میم نون.

ساحلی/ غور

درسته. با پشتک و وارو فهمیدم دلتنگم.  ولی حتا با پشتک و وارو هم نفهمیدم دلتنگ چی؟ خیال کردم دلتنگ یک داستان ناتمام هستم که نبودم. که ناتمامی در کار نبود...داستانی نبود. من بودم و دنیای حقیقی که من بهش تعلق ندارم.
رفتم خونه ی سارا. سارای اکوادوری از کیتو. یک همدم دیگه. تا کنارش نشستم پشت میز فهمیدم دلم برای یک اتاق نمور کوچیک با سقف کوتاه که بوی سیگار مونده میاد ازش تنگ شده. کجا؟ کدوم دوره ی تاریخی؟...نمیدونم...گفتم من دراز کش به سوالات جواب میدم گفت باشه. بعد گفتم شاید دوست نداره با شلوار جین برم روی تختش از طرف دیگه تردید داشتم یعنی بدون شلوار برم؟ خوب داستان این بود که هم خونه ی سارا دختر بسیار انحصارطلبیه و ضمن هم خونه گی دوست دخترش هم هست ضمن همه ی اینا منو میتونه با یه انگشت خفه کنه. رزمی کاره. میره باشگاه بکس. بعد با تردید ایستادم جلوی تخت گفتم با شلوار جین برم؟ یا چه جوری؟ خنده م گرفت...خنده ی هیستیریک از خنده هایی که بلند و تموم نشدنیه اگر ادامه پیدا کنه میشینی روی زمین و گریه میکنی و اشکات بند نمیان...خوب با هانا و تمی ازین حرفا نداریم با هانا با شلوارجین میریم رو تختش و با تمی هم کون لخت! ولی تمی هم خونه ای نداره که دوست دختر/دوست پسرش باشه و انحصار طلب و ورزشکار...سارا باهوشه فهمید. رفت یه رو تختی آورد گفت برو روش دراز بکش راحت بعد نشست خندید خندید خندید...خندیدیم...هیچ کس تو اون دانشکده خنده ی سارا رو ندیده جز من. بعد رفت سیگار پیچید آورد نکشیدم. نشستیم سیگار کشید و یه شماتیک از طرح تحقیق مون کشیدیم. بعد جمع کردم و برگشتم. حداقل فهمیدم دلم برای یه راهروی پله دار کهنه با یه اتاق نمور و بوی سیگار در ناکجا تنگ شده...