۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

ساحلی/ لکاته ای که ننر بود

حق با اون مرد زیبا با بینی کشیده و باریک بود. درد کشیده بودم. توی دستشویی به کنج دیوار تکیه داده بودم صورتمو فرو کرده بودم توی دوتا دستام هق هق کرده بودم. بعد صورتمو شستم یه کم رژ زدم رفتم سرکلاسش. ما که زیاد نبودیم همون سه چهار نفر که با اون مرد زیبا میشدیم چهار پنج نفر...گفت بخش چهارو توضیح بده. گفتم باشه بعد یه دفعه گفت: نه! حالت خوب نیست. توضیحتو بذار برای هفته ی آینده الان برو قهوه بخور سیگارتو بکش. گفتم هیچ کدوم...گفت پس برو اون اتاق پنجره رو باز کن....رفتم اون اتاق هرچی فکر کردم دیدم ناراحت نیستم. تو دستشویی از درد زانو گریه م گرفت. خیلی ترسیدم. بچه که بودم؛ اونقدر بچه که یادم میاد. دوست نداشتم گریه کنم. بعد شاید برای همین هم به من گفتن این بچه(یعنی من) بد درده. چه میدونم! لابد یعنی طاقت درد نداره. وقتی دردش میاد گریه میکنه. چه میدونستن. چه میدونستم گریه هامو جمع میکنم وقتی دردم میاد زیادی شورش میکنم. امروز باز خوردم زمین! بله! من سربه هوا هستم. بدو بدو میکنم بعد پاهام گیر میکنه تو پله برقی ایستگاه با زانو میخورم زمین. بعد گریه نمیکنم. دستمو میگیرن مردم. کمک میکنن ولی زودی میخندم یعنی که هیچ چی نشده؛ حتا خبر مرگم از خانوم پشت سری که کمکم میکنه بلند شم عذرخواهی میکنم بعد هم تا سرپیچ لنگ نمیزنم که کسی فکر نکنه این زنیکه که افتاده رو پله برقی رو دوتا زانوش؛ الان داره لنگ میزنه. بعد پیچ لنگ لنگون میرم تا آخر راه...تا دانشگاه. میرسم میرم تو دستشویی شلوارمو تا زانو میدم بالا قد یه گیلاس قلمبه شده؛ زخم شده کبود شده وقت گریه و شلوغش کردنه...برای خودم عزاداری میکنم و گریه میکنم با انگشت اشاره زخممو ناز میکنم...صورتمو میشورم میام سرکلاس...مرد زیبا با بینی کشیده میگه؛ نمیخواد امروز توضیح بدی بذار برای هفته ی آینده...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

در ینگه دنیا/خانوم سین ه

خانوم سین ه و من همکار بودیم. نخیر! نه در بیمارستان و نه در تحقیقات پزشکی فلان...دریک بنیادی که تلاش میکرد دایرتالمعارف سه زبانه بنویسه ولی موسسه و مرحوم آغازگر و ما و خانوم سین و ه و بازماندگانمون عمرمون رو به شما دادیم.
خانوم سین ه...اونوقت نه ماه بود در عقد آقای الف بود. عاشق آقای الف بود؟ نه. آقای الف شغلش نوازندگی پیانو بود و به لطف پروردگار و گرین کارد مامانشون در ینگه دنیا مشغول تحصیل علم رهبری ارکستر بود در پنسیلوانیا. خانوم سین ه آقای الف رو در کتابخونه دیده بود وقتی که هردو مشغول خوندن یه کتابی که نمیدونم چی بوده؛ بودن. بعد خانوم سین ه فهمیده سگ آقای الف به دوست پسر جعلق سابقش که اخیرن ترکش کرده بوده داره از طرفی نجیب و سر بزیر و نوازنده ست و از طرفی مامان با جربزه ی سردفتردار گرین کارد داری داره و از طرفی هم هرچی اون نامرد دیوثی در حق خانوم سین ه کرده آقای الف میخواد با انگشتانش لابد بنوازه...خلاصه منتظر بود که گرین کاردش بیاد و یهویی بره به آغوش عشقش...خلاصه یه روزی ما تازه امتحان علوم پایه داده بودیم زنگ زد به ما گفت پاشو بیا دارم میرم دوبی گرین کارد بگیرم گفتم بهع! چه زود...خانوم سین ه یک دخترخاله به اسم المیرا داشته که یک روز سیزده بدر افتاده در رودخانه و بعد از دو هفته اون یکی روستا پیدا کردنش؛ خودشو که نه؛ لاشه شو....بعد بابای خانوم سین ه به نمایندگی از طرف والدین المیرای متوفی رفته و بچه ی طفل معصوم رو شناسایی کرده. بعد خاله ی خانوم سین ه یعنی مامان المیرا در چهلمین روز عزاداری المیراش مجبور شده مجددن پدر خانوم سین ه رو بفرسته برای شناسایی شوهرش یعنی بابای المیرای فقید یعنی خاله ی خانم سین ه در چهل سالگی ظرف چهل روز اول دختر چهارده ساله شو آب برده بعد شوهر چهل و خرده ای ساله شو باد برده...بعد حامله هم بوده...بعد خانم سین ه یه موجودی بود فوق العاده؛ از این فوق العاده ها که مردم تعریف میکنن نه! یه فوق العاده ی حقیقی؛ توی همین بنیاد این فیلسوف نامی فقید کار میکرد و مترجم انگلیسی و فرانسه بود ضمنن تلاش میکرد اشعار لورکا روکه به فرانسه ترجمه کردن به فرانسه مطالعه کنه و با چندرغاز پول بنیاد همیشه برای همه ی خانواده ش در حال تکاپو بود. یه بار برای خواهر تن لشش اوتو برنز میخرید یعنی یه کرمی که بزنی بعد یهو برنزه بشی؛ یه بار برای مامانش ماساژور فلان میخرید. برای خاله ی بیوه ی بچه مرده ش دائم کتاب میخرید. بعد هم که بچه ش بدنیا اومد خود خانوم سین ه اسم براش انتخاب کرد: الیکا. از بین آثار نیما یوشیج. خوب من که نه شعر خوان و شعر شناس هستم ولی خانوم سین ه خودش میگفت منم حرفشو قبول دارم...خلاصه رفتم در خونه ش گفتم میری دوبی که بری؟ گفت نه میرم ویزا میگیرم برمیگردم بعد میرم. اون وقتا دیگه تو اتاق آقای الف در منزل مادر آقای الف زندگی میکرد یعنی کاملن از سرباری بابای کارمند بازنشسته  ش دراومده بود که هیچ کمک خرج همه هم بود...دایم میرسید به ریخت و پاش خواهر قرتی ش که یه روز مهماندار میخواست بشه یه روز خلبان یه روز مترجم همزمان....حالا هم شنیدم ناوبر هواپیما شده؛ به حق چیزای نشنیده....هیچی رفت و ویزاشو گرفت و گذاشت جیبش و اومد. گفتم سین ه جان! رفتی؟ گفت آره بیایین خونه  ی فی فی جون ( مثلن اسم مادر همسرش) خداحافظی و عکس...گفتیم باشه؛ عکساشم همه هستن تو آلبومم روی قفسه ی آلبومای اتاقم. موهام خیلی بلند بودن یه ژاکت صورتی پوشیده بودم با گوشواره ی قرمز...بعدشم از اون خداحافظی با گریه رفتم رستوران بیروت تو جردن قبادیان(فکر کنم) ....الان دیگه بسته ست....
گذشت و از اونجا که من حال و حوصله ی تلفن ندارم و خانم سین ه حوصله ی ایمیل نداشت از هم یک خط در میون خبر داشتیم. تا اینکه شماره شو از ح جان گرفتم وزنگ زدم بهش بعد از دو سال و اندی گفتم آقای الف چیکار میکنه؟ حتمن دیگه برای خودش فون کارویان شده گفت آقای الف داز نات اترکت می انی مور. واضحه که معنی ش اینه که آقای الف دیگه اون رو جذب نمیکرده. گفتم حالا چه خاکی به سرت میکنی؟ گفت هیچی صبر کردیم تا من سیتیزن بشم بعد جدا بشیم. گفتم دمت گرم! بابا تو دیگه کی هستی گفت من خانوم سین ه هستم که روزی سه ساعت میدوم و بعد هم میرم سرکار بعنوان دستیار خرید(؟؟؟ کسی که به مردم در انتخاب اجناس کمک میکنه) در فروشگاه لوازم آرایش کار میکنم....بعد هم طلاقمو میگیرم و میرم چون این آقای الف مرد اجتماعیی نیست(خوب خانوم سین ه خیلی اجتماعی و فعال بود)....
حالا میشینم عکساشو نگاه میکنم رفته بعد عمری دو هفته ایران از لباسی تن خواهرش معلومه خانوم سین ه اونا رو براش خریده؛ الیکا بزرگ شده؛ خاله ی جوون بدبختش موهاش همینطور سفید یه دستن...از همون توی عکس معلومه رفته همه رو رتق و فتق کرده رسیدگی کرده شایدم برای خواهر جعلقش یه هواپیما پیدا کرده که ناوبری کنه با یه شوهر که قرشو جمع کنه...حتمن یه چمدون سوغات و کرم و گن و کمربند لاغری برای مامانش برده دوتا چمدون لباس برای الیکا برای داداشش تی شرتای مد روز برای باباش کروات پشمی (از امریکا چند چمدون میشه برد ایران؟)....
بعد عکسای امریکاشو میبینم کت و دامن پوشیده مدام آرایش کرده ابروهاشو مدادی یا تتو کرده هی برای مشتری لبخند میزنه(یادتون میاد تو فرندز ریچل هم اسیستنت بایر شده بود؟)...
دم معرفت آقای الف گرم باز نزد زیر کون خانوم سین ه بگه برو گمشو به من چه میخوای سیتی زن بشی بعد آبجی و داداش و ننه تو بیاری بعد ننه ت خاله تو بیاره خاله ی بیوه ی بچه مرده ت تنها بچه شو بیاره...چقدر کار خانوم سین ه سخته. مجبوره تمام اینکارا رو بکنه و ضمنن لبخند بزنه به مشتری با کت و دامن تنگ و رژ لبی مدام تجدید میکنه...
این حال
حال لیلا حاتمی وقتی لیوان روی میز غذا میشکنه و با اینکه صاحبخونه ست نشسته سرجاش و هیچ چیزی نمیگه و نمیشنوه و دور و برش جنب و جوشه....اون صامت...اون کر...