۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

در ینگه دنیا/خانوم سین ه

خانوم سین ه و من همکار بودیم. نخیر! نه در بیمارستان و نه در تحقیقات پزشکی فلان...دریک بنیادی که تلاش میکرد دایرتالمعارف سه زبانه بنویسه ولی موسسه و مرحوم آغازگر و ما و خانوم سین و ه و بازماندگانمون عمرمون رو به شما دادیم.
خانوم سین ه...اونوقت نه ماه بود در عقد آقای الف بود. عاشق آقای الف بود؟ نه. آقای الف شغلش نوازندگی پیانو بود و به لطف پروردگار و گرین کارد مامانشون در ینگه دنیا مشغول تحصیل علم رهبری ارکستر بود در پنسیلوانیا. خانوم سین ه آقای الف رو در کتابخونه دیده بود وقتی که هردو مشغول خوندن یه کتابی که نمیدونم چی بوده؛ بودن. بعد خانوم سین ه فهمیده سگ آقای الف به دوست پسر جعلق سابقش که اخیرن ترکش کرده بوده داره از طرفی نجیب و سر بزیر و نوازنده ست و از طرفی مامان با جربزه ی سردفتردار گرین کارد داری داره و از طرفی هم هرچی اون نامرد دیوثی در حق خانوم سین ه کرده آقای الف میخواد با انگشتانش لابد بنوازه...خلاصه منتظر بود که گرین کاردش بیاد و یهویی بره به آغوش عشقش...خلاصه یه روزی ما تازه امتحان علوم پایه داده بودیم زنگ زد به ما گفت پاشو بیا دارم میرم دوبی گرین کارد بگیرم گفتم بهع! چه زود...خانوم سین ه یک دخترخاله به اسم المیرا داشته که یک روز سیزده بدر افتاده در رودخانه و بعد از دو هفته اون یکی روستا پیدا کردنش؛ خودشو که نه؛ لاشه شو....بعد بابای خانوم سین ه به نمایندگی از طرف والدین المیرای متوفی رفته و بچه ی طفل معصوم رو شناسایی کرده. بعد خاله ی خانوم سین ه یعنی مامان المیرا در چهلمین روز عزاداری المیراش مجبور شده مجددن پدر خانوم سین ه رو بفرسته برای شناسایی شوهرش یعنی بابای المیرای فقید یعنی خاله ی خانم سین ه در چهل سالگی ظرف چهل روز اول دختر چهارده ساله شو آب برده بعد شوهر چهل و خرده ای ساله شو باد برده...بعد حامله هم بوده...بعد خانم سین ه یه موجودی بود فوق العاده؛ از این فوق العاده ها که مردم تعریف میکنن نه! یه فوق العاده ی حقیقی؛ توی همین بنیاد این فیلسوف نامی فقید کار میکرد و مترجم انگلیسی و فرانسه بود ضمنن تلاش میکرد اشعار لورکا روکه به فرانسه ترجمه کردن به فرانسه مطالعه کنه و با چندرغاز پول بنیاد همیشه برای همه ی خانواده ش در حال تکاپو بود. یه بار برای خواهر تن لشش اوتو برنز میخرید یعنی یه کرمی که بزنی بعد یهو برنزه بشی؛ یه بار برای مامانش ماساژور فلان میخرید. برای خاله ی بیوه ی بچه مرده ش دائم کتاب میخرید. بعد هم که بچه ش بدنیا اومد خود خانوم سین ه اسم براش انتخاب کرد: الیکا. از بین آثار نیما یوشیج. خوب من که نه شعر خوان و شعر شناس هستم ولی خانوم سین ه خودش میگفت منم حرفشو قبول دارم...خلاصه رفتم در خونه ش گفتم میری دوبی که بری؟ گفت نه میرم ویزا میگیرم برمیگردم بعد میرم. اون وقتا دیگه تو اتاق آقای الف در منزل مادر آقای الف زندگی میکرد یعنی کاملن از سرباری بابای کارمند بازنشسته  ش دراومده بود که هیچ کمک خرج همه هم بود...دایم میرسید به ریخت و پاش خواهر قرتی ش که یه روز مهماندار میخواست بشه یه روز خلبان یه روز مترجم همزمان....حالا هم شنیدم ناوبر هواپیما شده؛ به حق چیزای نشنیده....هیچی رفت و ویزاشو گرفت و گذاشت جیبش و اومد. گفتم سین ه جان! رفتی؟ گفت آره بیایین خونه  ی فی فی جون ( مثلن اسم مادر همسرش) خداحافظی و عکس...گفتیم باشه؛ عکساشم همه هستن تو آلبومم روی قفسه ی آلبومای اتاقم. موهام خیلی بلند بودن یه ژاکت صورتی پوشیده بودم با گوشواره ی قرمز...بعدشم از اون خداحافظی با گریه رفتم رستوران بیروت تو جردن قبادیان(فکر کنم) ....الان دیگه بسته ست....
گذشت و از اونجا که من حال و حوصله ی تلفن ندارم و خانم سین ه حوصله ی ایمیل نداشت از هم یک خط در میون خبر داشتیم. تا اینکه شماره شو از ح جان گرفتم وزنگ زدم بهش بعد از دو سال و اندی گفتم آقای الف چیکار میکنه؟ حتمن دیگه برای خودش فون کارویان شده گفت آقای الف داز نات اترکت می انی مور. واضحه که معنی ش اینه که آقای الف دیگه اون رو جذب نمیکرده. گفتم حالا چه خاکی به سرت میکنی؟ گفت هیچی صبر کردیم تا من سیتیزن بشم بعد جدا بشیم. گفتم دمت گرم! بابا تو دیگه کی هستی گفت من خانوم سین ه هستم که روزی سه ساعت میدوم و بعد هم میرم سرکار بعنوان دستیار خرید(؟؟؟ کسی که به مردم در انتخاب اجناس کمک میکنه) در فروشگاه لوازم آرایش کار میکنم....بعد هم طلاقمو میگیرم و میرم چون این آقای الف مرد اجتماعیی نیست(خوب خانوم سین ه خیلی اجتماعی و فعال بود)....
حالا میشینم عکساشو نگاه میکنم رفته بعد عمری دو هفته ایران از لباسی تن خواهرش معلومه خانوم سین ه اونا رو براش خریده؛ الیکا بزرگ شده؛ خاله ی جوون بدبختش موهاش همینطور سفید یه دستن...از همون توی عکس معلومه رفته همه رو رتق و فتق کرده رسیدگی کرده شایدم برای خواهر جعلقش یه هواپیما پیدا کرده که ناوبری کنه با یه شوهر که قرشو جمع کنه...حتمن یه چمدون سوغات و کرم و گن و کمربند لاغری برای مامانش برده دوتا چمدون لباس برای الیکا برای داداشش تی شرتای مد روز برای باباش کروات پشمی (از امریکا چند چمدون میشه برد ایران؟)....
بعد عکسای امریکاشو میبینم کت و دامن پوشیده مدام آرایش کرده ابروهاشو مدادی یا تتو کرده هی برای مشتری لبخند میزنه(یادتون میاد تو فرندز ریچل هم اسیستنت بایر شده بود؟)...
دم معرفت آقای الف گرم باز نزد زیر کون خانوم سین ه بگه برو گمشو به من چه میخوای سیتی زن بشی بعد آبجی و داداش و ننه تو بیاری بعد ننه ت خاله تو بیاره خاله ی بیوه ی بچه مرده ت تنها بچه شو بیاره...چقدر کار خانوم سین ه سخته. مجبوره تمام اینکارا رو بکنه و ضمنن لبخند بزنه به مشتری با کت و دامن تنگ و رژ لبی مدام تجدید میکنه...
این حال
حال لیلا حاتمی وقتی لیوان روی میز غذا میشکنه و با اینکه صاحبخونه ست نشسته سرجاش و هیچ چیزی نمیگه و نمیشنوه و دور و برش جنب و جوشه....اون صامت...اون کر...

ساحلی/ جدال وجدان و تحلیل

یک وقتی هست آدمها رو درک میکنم برای دروغ های حقیرشون. فقط لجم میگیره که این دروغگوهای کوچولو دوستام هستن. من حقیقتن وقتی در جبهه ای میفتم؛ طرفی بازی میکنم که دوست تر دارم. هرکس دوست من باشه میدونه؛ من آدم بی طرفی نمیتونم باشم. این خیلی خوب نیست حتا بده که من بی طرف نیستم ولی حقیقتیه در مورد من. حقیقت چرند محض. بهمین خاطر شاید. یعنی شاید این یک فاکتور پیشگو(پردیکتور) باشه برای لجم گرفتن(اوت کام) از آدمایی که به وضوح برای اینکه خودشون رو از وضعیتی تطهیر کنن دروغ میگن. من دوست دارم بهشون بگم که من میدونم داری دروغ میگی و میدونم که برای این دروغ میگی که نسبت به حرفی که قبل تر زدی حس مسوولیت و گناه داری و میدونم فلان ولی وقتی الان داری دروغ میگی به من این حس رو میده که دیگه بین ما اعتمادی نیست. فاصله این بی اعتمادی رو زیاد کرده؟ فکر میکنم شاید اگر من  بچه خر پول مفت خور بابام بودم و روزی یه بار میومدم ایران و یه شامی و عرق سرو میکردم میتونستم تمام آدما و دوستی ها رو بخرم این اعتماد نمیرفت و این دروغهای حقیر هم ورم نمیکردن و کبود نمیشدن و من بی میل به دیدار نمیشدم.
یک آدم خیلی خیلی نزدیکی به من میگه که نباید وضعیت ها رو آنالیز کنم و بهتره رها کنم. اینو تمی هم بهم گفته بود یه بار. ولی الان نشستم آنالیز میکنم و میدونم دارم غلط میکنم و به اینکار میگن کار کامپالسیو اجباری یه وسواس سیاهه کثیفه.
من دلم نمیخواست و نمیخواد مولی جان رو ببینم. مال یه روز و دو روز هم نیست مال ده مارچ دو هزار و نه هست این قضیه. وسط سفر یهو دلم خواست هشت ساعت پرواز کنم برگردم ایران و دیگه مولی جان رو نبینم. کسی رو که بیست سال دوستی کردیم. اما این وسط چیزی دارم به اسم عذاب وجدان که یک عدد زالوی کثیف ه. عذاب وجدان یعنی گرفتن آزادی و کوفت کردن تصمیم مستقل. وقتی مستقلن تصمیم میگیری که فلان کار را نکنی یا بکنی یا بگی :نه! ...عذاب وجدان میاد میشینه سر تارهای صوتی ت میگه نگو...یا میشینه روی عضلات مخطط و صاف ت و نمیذاره فعلی رو انجام بدی...این عذاب وجدان رو باید مهار کرد. نوروفارماکولوژیست ها باید دارویی بسازن که یا آزاد شدن عذاب وجدان رو مهار کنه یا رسپتورهاشو بلوک کنه. این یکی از بهترین درمان های استرس خواهد شد من قول میدم.
من نمیتونم وقتی عذاب وجدان دارم بین حس گناه و دوست داشتن تمیز بدم. نمیتونم بفهمم واقعن کدوم حس ایستاده و من رو در یک رابطه نگه داشته؛ حس گناه و نه نگفتن یا حس دوست داشتن...
اینه که وقتی مولی جان رو میبینم نسبت به اصول خودم حس مسوولیتم باد میکنه و لجش درمیاد که بهشون بی محلی کردم. وقتی هم بهش زنگ نمیزنم و ایمیل نمیزنم حس گناه دوستی بیست ساله گازگازم میکنه...
پ.ن: من خونه ی هنگامه و پویان یک عدد اتاق دارم که پنجره ش باز میشه به کلاردشت. اغراق نمیکنم من صبح ها در سن ژوست در کلاردشت بیدار میشم...