۱۳۹۱ فروردین ۹, چهارشنبه

ساحلی/خر مراد

اول اینکه خر مراد را سوار بودن یعنی بعد از امتحان تشریحی بی سرو ته به اسپانیایی بی دردسر و بی اضطراب بیفتی تو کوچه های بهترین شهر دنیا. بارسلون زیبا ترین جاییست که دیده ام. صدای شهر مهربان و اوریجیناله. حق به توریست های احمقی میدم که برای رد شدن و آبجوی سن میگل یه یورویی زدن تو یه کافه ی محشر ته کوچه ی تنگ محله ی بورن سه یورو بدن تا لذت طعم مدیترانه ی آبی و خونه های زنده و کاراکتر داره منطقه ی گوتیک را آروم آروم جرعه جرعه بالا برن.
دوم اینکه دختر زشت نوازنده ی آکاردیون نزد ما ماهی یک یورو داره؛ اگر در ورودی قطار رنفه ی میدون کاتالونیا ایستاده باشه همونجا ولی اولین بار والس کمپارسیتا برای ما تو رستوران زد و پنجاه سنت از من و دو سنت از کریستن یعنی مامان هانا گرفت و از اون روز مثل بخشی از داستان سورئال تازه منتشر شده ی زندگی من؛ همه جا دیده میشد. یک بار در ایستگاه داشت یه قطعه ی روسی میزد که اسمش بخاطرم نمیومد هرکاری کردم. پس واستادم تا گوش بدم بعد با یه لبخند گشاد بهم اسم قطعه رو گفت اگرچه باز نفهمیدم ولی ازش پرسیدم این روسی ست نه؟ گفت آره. هفته ی پیش سرمو تکیه داده بودم به صندلی قطار نزدیک بارسلون چشممو باز کردم دیدم یه زن غمگین آکاردیون شو بغل کرده روبروی من نشسته. لبخند زدم؛ به ناکجا خیره بود تا منو دید به خودش اومد لبخند زد. ایستگاه بعد بلند شد و رفت ته واگن و شروع کرد به زدن؛ قطار ایستاد بلند شدم رفتم طرفش تا یه یورویی سهم ماهانه شو بدم. رسیدم بهش یه یورویی رو دادم در قطار باز شد از ایستگاه جا موندم.
سوم اینکه: ماریا امروز موهای فرفرفرفری شو آورده واسه من. طبق عادتش کله شو آورده جلو تا دستمو ببرم توی منگوله های قشنگش. بوی بهار از موهای ماریا میخورد توی صورتم حتمن گونه هام سرخ شده بودن تمرا میگفت مثل گیلاس! این آرامش نسبی با سطح بیومارکرها و آنالیز های مولتی لول و اسپانیایی دست و پا شکسته ای که این روزها شکستگی شون ترمیم پیدا میکنه و گلیمی که از آب بیرون کشیده میشه کم کم...این ها من رو به یاد نوه ای که ندارم میندازه که روزی بهش میگم میرم و در بارسلون رو به دریا میمیرم. این شهر وقتی پا میگرفت من رو صدا میکرد حالا من و شهر و  همراه رفیقانه و آفتاب مطبوع و آبی لاجوردی با هم رسیده ایم آرامش و خر مراد...

۱۳۹۱ فروردین ۷, دوشنبه

ساحلی/ خطاهای سیستماتیک


مسئله اینه که دیگه حوصله ندارم بگم واقعن از مفاهیم علمی بدم میاد و حتا از اولم بدم میومده دوست داشتم دکتر بشم غلط کردم شدم. نقش من یه معلم انگلیسی یا فیزیک صاف و نازکه که همیشه داره کتاب میخونه از پزشکی و اپیدمیولوژی و بیواستاتیستیک هم نه سردرمیاره نه میخواد سردربیاره اما با سی سال سن دیگه کاری جز درس خوندن ازش بر نمیاد چون کارای دیگه به درد زندگیش نمیخورن...اینم عملگراییه دیگه لابد...بعد از سی سال نه آزمون و خطاپذیری خنگی رو توجیه میکنه و نه فرصتی برای ریدن به فرصتاست. من کاری جز علوم طبیعی و طب بلد نیستم حال آزمون و خطا هم ندارم درین کانتکست برای من موفقیت یا عدمش مفهوم تعریف نشده داره. اینجا جاییه که باید رفت میانبر هم وجود نداره و بی تعادلی سروتونین هم دستتو نمیگیره وقتی ریدی پشتش نمیتونی پنهان بشی...همونجور که کارنکردن رو دیگه نمیشه پشت پی ام اس و پریود پنهان کرد هرچند که از همون گورها آتیش بلند میشه. حالا عمه قیزی و خاله اوغلی بیان بهت بگن باریکلا تو واقعن موفق و پیشرونده و همه چی تمام هستی. خودت میدونی که راهی جلوی پات نبود جز اینی که رفتی: به خطا