۱۳۹۰ بهمن ۳۰, یکشنبه

ساحلی/زنده گی

گزارش میدهم که خوشی زیر دلم را زده است. آدمی هستم که ماتحتم را از مهلکه ی جنگ و بحران بدر برده ام و با یک بورس قابل ملاحظه درس میخوانم و به سختی میشود گفت باری بر دوش خانواده گذاشتم. همه چیز بر وفق مرادم چمباتمه زده است. محل کار و درسم در ساحلی است که اگر عکسهای ساحل بارسلونا را سرچ کنند بدون شک ساختمان یکی از آنها با یا بدون بیمارستان دیده میشود در عکس. سرما و سوز گداکش هم بیچاره مان نمیکند درین مملکت. چه بهتر..فقط؛ فقط اینکه نوشتنم برای این یادداشت مسدود شده است. نمی آید.

۱۳۹۰ بهمن ۲۹, شنبه

ساحلی/در ستایش نوستالژیا

دوست داشتم همیشه نامه بنویسم به رسم روزگار قدیمی که هیچ وقت درآن نبودم. دهه ی چهل؟  شاید هم به دهه ی سی اصلن به دو دهه قبل تر. اصلن بگو سال هزار و سیصد و شانزده. سرک میکشم به داستانهای عاشقانه ی اتفاق افتاده و محتمل تر اتفاق نیفتاده ی پنجاه و سه نفر...به من چه که به هر سوراخی میخواهم سرک بکشم سر از تربیت کودکی و داستانهای دسته بندی شده در می آورم...ورق میزنم برمیگردم...
دوست داشتم همیشه نامه بنویسم انگار مرد جوانی باشم که از طرف وزارت امور خارجه به فرنگ فرستاده شده ام و معشوقم را در طهران جا گذاشته باشم و برایش روزانه نامه بنویسم از ورودم و غربت و زیبایی شهر و کافه ها و مردان شب کنار خیابان در حال استفراغ و پالتوی کلفت و یقه ای که تا زیر گوش بالا کشیده ام و سیگار برگ و کلاه. از موسیقی و آکاردئون بنویسم و از زنان زیبایی که به دلبری به پای معشوق نمیرسند. از تنهایی و از زن پیر و چاق صاحبخانه که شنبه شب ها دعوتم میکند به نوشیدن و دیدن عکسهای قدیمی اش. یادم باشد برای معشوقم سنجاق سینه ای بخرم به شکل دست زیبای زنی که ناخنهایش لابد از جواهر است اگر تمکن مالی ام اجازه دهد.
دوست داشتم همیشه نامه بنویسم بگویم از احوال خودت مرا مطلع کنی و از من صلاح مشورت بخواهی اما نامه ای ننوشتم که اگر هم شاید نوشته بوده باشم نرسیده یا نخواسته ای که برسد.
ای کاش همان مردی بودم در کوچه های بارسلونا یقه ی پالتو را تا گوش بالا میکشیدم و وارد کافه ای میشدم تا قهوه ای بنوشم و پشت میز برایت نامه ای بنویسم؛
ریم عزیز تر از جانم
اکنون که این نامه را برایت مینویسم غربت تمام جانم را فرا گرفته است. کتاب زرد رنگی که به رسم یادگار با هم تبادل کرده ایم و دستخط زیبای تو آن را آراسته در مقابل من است....
...
بارسلونا
هفده فوریه ی هزار نهصد و شصت و دو

۱۳۹۰ بهمن ۲۱, جمعه

ساحلی/تعفن

همه ی گیجی و گندیدگی دنیا یک طرف  مردمانی مثل فضله ی حیوانات میچسبند به زندگی ات و نمیکنند یک طرف دیگر.
یک روز توی قطار مردی لی لی کنان سوار شد با یک تکه ی پلاستیک تلاش میکرد گه سگ را از کف کفشش پاک کند فکر میکردم این که گه سگ است و اختیاری نبوده چرا انسان انتخاب میکند مردمی را که د گور بگوریشان گذشته باشد و اینطرف و آن طرف مجبور باشی از کف کفشت پاکشان کنی که افسوس پاک نمیشوند.بله