۱۳۹۰ بهمن ۲۹, شنبه

ساحلی/در ستایش نوستالژیا

دوست داشتم همیشه نامه بنویسم به رسم روزگار قدیمی که هیچ وقت درآن نبودم. دهه ی چهل؟  شاید هم به دهه ی سی اصلن به دو دهه قبل تر. اصلن بگو سال هزار و سیصد و شانزده. سرک میکشم به داستانهای عاشقانه ی اتفاق افتاده و محتمل تر اتفاق نیفتاده ی پنجاه و سه نفر...به من چه که به هر سوراخی میخواهم سرک بکشم سر از تربیت کودکی و داستانهای دسته بندی شده در می آورم...ورق میزنم برمیگردم...
دوست داشتم همیشه نامه بنویسم انگار مرد جوانی باشم که از طرف وزارت امور خارجه به فرنگ فرستاده شده ام و معشوقم را در طهران جا گذاشته باشم و برایش روزانه نامه بنویسم از ورودم و غربت و زیبایی شهر و کافه ها و مردان شب کنار خیابان در حال استفراغ و پالتوی کلفت و یقه ای که تا زیر گوش بالا کشیده ام و سیگار برگ و کلاه. از موسیقی و آکاردئون بنویسم و از زنان زیبایی که به دلبری به پای معشوق نمیرسند. از تنهایی و از زن پیر و چاق صاحبخانه که شنبه شب ها دعوتم میکند به نوشیدن و دیدن عکسهای قدیمی اش. یادم باشد برای معشوقم سنجاق سینه ای بخرم به شکل دست زیبای زنی که ناخنهایش لابد از جواهر است اگر تمکن مالی ام اجازه دهد.
دوست داشتم همیشه نامه بنویسم بگویم از احوال خودت مرا مطلع کنی و از من صلاح مشورت بخواهی اما نامه ای ننوشتم که اگر هم شاید نوشته بوده باشم نرسیده یا نخواسته ای که برسد.
ای کاش همان مردی بودم در کوچه های بارسلونا یقه ی پالتو را تا گوش بالا میکشیدم و وارد کافه ای میشدم تا قهوه ای بنوشم و پشت میز برایت نامه ای بنویسم؛
ریم عزیز تر از جانم
اکنون که این نامه را برایت مینویسم غربت تمام جانم را فرا گرفته است. کتاب زرد رنگی که به رسم یادگار با هم تبادل کرده ایم و دستخط زیبای تو آن را آراسته در مقابل من است....
...
بارسلونا
هفده فوریه ی هزار نهصد و شصت و دو

۱۳۹۰ بهمن ۲۱, جمعه

ساحلی/تعفن

همه ی گیجی و گندیدگی دنیا یک طرف  مردمانی مثل فضله ی حیوانات میچسبند به زندگی ات و نمیکنند یک طرف دیگر.
یک روز توی قطار مردی لی لی کنان سوار شد با یک تکه ی پلاستیک تلاش میکرد گه سگ را از کف کفشش پاک کند فکر میکردم این که گه سگ است و اختیاری نبوده چرا انسان انتخاب میکند مردمی را که د گور بگوریشان گذشته باشد و اینطرف و آن طرف مجبور باشی از کف کفشت پاکشان کنی که افسوس پاک نمیشوند.بله

۱۳۹۰ بهمن ۲۰, پنجشنبه

ساحلی/غلط خوردگی

آدمیزاد وقتی با خودش خلوت تر میکنه به خصوصیات بیخود خودش بیشتر پی میبره. تازگیها فهمیدم چه موجود نازپرورده ای
بودم. البته که از این خصوصیت هیچ پشیمان یا نادم نیستم. اما دانستن این که چقدر نرم و نازک تشریف داشتم کشف بزرگی بود.
مدتی شده که به سیر آفاق و انفس و سوراخ سمبه های شخصی مشغولم. پی بردن به این مطلب که موجودی میباشم که نیاز دارم همیشه به سوراخ فرار؛ چیز عجیبی نیست. آدمیزاد همیشه باید بداند که فرصت و راه فرار را دارد.
آدمی هستم که ادعا میکنم بسیار اجتماعی و دوست محور هستم اما مشاهده میکنم که تنها محوریتی که برای زندگی اجتماعی قایل هستم حضور دورادور جماعت است وگرنه ترجیح غالب من این است که کنار از گود بایستم و تماشا کنم و گاهی نظریات مشعشع احمقانه ام را پراکنده کنم و وای به حال لحظه ای که حس کنم که فردی از افراد گروهان به هر دلیلی فاصله میگیره؛ اون موقع عین یک موش دم آتش گرفته سعی میکنم فاصله رو خراب کنم و باز وقتی فاصله از حدمجاز فراتر میره عقب گرد میکنم. هیپوتز صفر رد میشود یا حداقل این مدل باید اجاست شود...
آدمی هستم که ادعا میکند ریسک محور؛ هیپی مآب و راحت برگزار کننده است اما پای ماجرا و خطرکردن و کثافتکاری و هیپی بازی که به میان می آید؛ آقا ما دیگه نیستیم. مشاهدات اینطور نشان میدهد که وی یعنی بنده حتا وقتی جای خوابم عوض میشه تا صبح کابوس بازی میکنیم و صبح از زور بدن درد کیسه خواب رو میزنیم زیر بغلمون و درمیریم. این هم در دسته ی خصوصیات لوسانه و نازپروردگی جا میگیرد. این مدل هم جواب نمیده.
آدمی هستم که ادعا میکند اصلا خوشش نمی آید کسی لوس و ننرش را نوازش کند اما مشاهدات حاکی از اینه که مدام لوس درد میگیرد و مدام ننرش نوازش میخواد از طرفی فاصله ی مجاز که کم میشه الفرار را برقرار ترجیح...
فکر میکنم کل معادله ای که برای شخص خودم نوشتم از ابتدا مشکل داشته باید ضرایب و فاکتورهای مرتبط وکوفت ها و زهرمار ها رو عوض کنم.
اینطور که پیداست استاتید آمار پیشرفته این ترم موفق تر بودن در فرو کردن مفاهیم به سوراخ سمبه های نویسنده؛ شکایتی نیست از این مهم.
نیاز به تحسین در همه هست. هرکی گفته نیست غلط کرده...خودم هم.