همیشه دلم میخواسته یه آدمی باشه که من بگم دیگه اسمشو نمیارم؛ بعد فکر میکردم کسی که اسمشو دیگه نیاری چقدر باید منفور باشه؛ چقدر باید آوردن اسمش چندش آور باشه...شایدم برعکس بود. آدمی که نخوای هیچ وقت حتا اسمشو نیاری چقدر نبودنش آزار دهنده ست؛ و چقدر پاک کردنش از صفحه ی روبروی چشمت سخت ؛که میخوای اشک تار نکنه جلوی راه لعنتی رو...شاید هم بعدها بخواد آدمی بره یه کارایی بکنه اون قسمت مغزشو ورداره انگار که نه خانی اومده و نه خانی رفته. سلام ایترنال سان شاین...گیریم که آدمی که نخوای اسمشو بیاری بچه باشه یا بزرگ سال...
۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه
۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه
ساحلی/طعم تجربه
به هر حال تجربه های لکاته فقط به خوراک و آشامیدنی محدود نمیشود. امروز زیر آفتاب صلات ظهر کنار میدان کاتولونیا دراز کشیدم دقایق انتظار را به کتاب خواندن !!! چه کسی فکر میکرد لکاته وسط میدان دراز بکشد به کتاب خواندن!! آفتاب شکمش را داغ میکرد...
* رابرت به انتظار شارلوت کنار پنجره ی صبح جمعه....
* آشفته حالان بیداربخت: غلامحسین ساعدی
* رابرت به انتظار شارلوت کنار پنجره ی صبح جمعه....
* آشفته حالان بیداربخت: غلامحسین ساعدی
۱۳۹۰ دی ۲۷, سهشنبه
ساحلی/سلف پرتره
اگر میخواستم سلف پرتره ی خودمو مینوشتم الانمو مینوشتم چون الان خود خودم هستم؛ تنها با کت عنابی و کلاه عجیب غریب همون رنگ و رنگای قاطی پاتی و موهای مدل من درآوردی یه طرف بافته م که بقیه ش کوتاه بوده ول شده یه ور دیگه با ساندویچ و ککولات(همون شیرکاکائوی خودمون) تو کافه ی دانشکده؛ باد نسبتن سرد یواشی میاد و من تنهام. این تنهایی این وقت رو دوست دارم. دانشجوئک ها سرکلاسی چیزی هستن اما باید تا یه ساعت دیگه پیداشون بشه و اینجا شلوغ بشه و من یواشی در میرم. اینطوری که دکمه های کتمو میبندم کلاهمو میکشم سرم ؛کیفمو میندازم کولم میرم کتابخونه.
آدمیزاد وقتی سنش بالا میره ترسو میشه عین چی. هرکی میگه نه غلط اضافه کرده. من هیچ وقت از حال حزین و غم و آخ نترسیدم و همیشه هم تا آخر همه ی راههایی که آخر گندشون از اول معلوم بود رو رفتم. اما الان....الان...از ترس افسردگی و خوابها و لرزیدن دست و سیگار؛ چنان جفت کردم و چنان خودمو جم و جور کردم که نه انگار که این همون دختری بود که سلطان غم....دختر که؛ لابد هفت هشت ماه دیگه یه زن سی ساله ی جا نیفتاده ی غم ترس غم گریز ترسو میشم. هیچ کس نمیتونه دعوتم کنه به بازیای کثیفی که آخرش روزایی باشن که از توی تخت بیرون نتونم بیام و نخوام چشممو باز کنم روزو ببینم و درس روی درس روی درس و کار روی کار روی کار انبار بشه و من توی تخت و صدای کفتر لعنتی پشت پنجره...
میترسم؛ بله من از بیماری میترسم. از بیماری افسردگی. از اینکه لبخند گشادم به دل یواشم فشار بیاره میترسم. همونطوری که مامانم با اونهمه اهن و تلپش از دمانس و الزایمر میترسه و جدول حل میکنه و بابام با مغز ماشینش زبان تمرین میکنه لابد اونم از ترس زوال عقلی و دخترخاله م از ترس سرطان همه ش ویتامین سی و کوفت آنتی اکسیدان میخوره...لابد من میترسم کمر درد بگیرم بیفتم چیز سنگین بلند نمیکنم...اینا همه ش از ترسه و ترس مال سن و ساله لابد...
الانم این دانشجوئکا پیداشون شده و بوی سیگار منو اذیت میکنه...میخوام برم. تحمل سر و صدا ندارم.
آدمیزاد وقتی سنش بالا میره ترسو میشه عین چی. هرکی میگه نه غلط اضافه کرده. من هیچ وقت از حال حزین و غم و آخ نترسیدم و همیشه هم تا آخر همه ی راههایی که آخر گندشون از اول معلوم بود رو رفتم. اما الان....الان...از ترس افسردگی و خوابها و لرزیدن دست و سیگار؛ چنان جفت کردم و چنان خودمو جم و جور کردم که نه انگار که این همون دختری بود که سلطان غم....دختر که؛ لابد هفت هشت ماه دیگه یه زن سی ساله ی جا نیفتاده ی غم ترس غم گریز ترسو میشم. هیچ کس نمیتونه دعوتم کنه به بازیای کثیفی که آخرش روزایی باشن که از توی تخت بیرون نتونم بیام و نخوام چشممو باز کنم روزو ببینم و درس روی درس روی درس و کار روی کار روی کار انبار بشه و من توی تخت و صدای کفتر لعنتی پشت پنجره...
میترسم؛ بله من از بیماری میترسم. از بیماری افسردگی. از اینکه لبخند گشادم به دل یواشم فشار بیاره میترسم. همونطوری که مامانم با اونهمه اهن و تلپش از دمانس و الزایمر میترسه و جدول حل میکنه و بابام با مغز ماشینش زبان تمرین میکنه لابد اونم از ترس زوال عقلی و دخترخاله م از ترس سرطان همه ش ویتامین سی و کوفت آنتی اکسیدان میخوره...لابد من میترسم کمر درد بگیرم بیفتم چیز سنگین بلند نمیکنم...اینا همه ش از ترسه و ترس مال سن و ساله لابد...
الانم این دانشجوئکا پیداشون شده و بوی سیگار منو اذیت میکنه...میخوام برم. تحمل سر و صدا ندارم.
اشتراک در:
پستها (Atom)