۱۳۹۰ دی ۲۶, دوشنبه

ساحلی/زخم

گفتی برو تو لکاته حالتو بنویس...حالم:
دو سال پیش دلمو جراحی کردم. زخم داشتم زخمای بزرگ...وقتی از بیمارستان مرخص شدم؛ هیچ طوریم نبود. علایم حیاتی پایداری داشتم. اشتهام بد نبود.مغزم درست کار میکرد. بیمارستان میرفتم؛ کلاس فرانسه مو میرفتم. فقط یک یا دو جلسه غیبت کردم فوق فوقش. اما وقتی بلند میشدم درد تو جونم میپیچید؛ زخمم روی پوستم نبود؛ زیر بود؛ زیر پوستم. تیر میکشید نه تیر که نه؛ میسوخت...دولا میشدم از شدت درد؛ چند دقیقه ی بعد صاف میشدم؛ رانندگی میکردم؛ سیگار میکشیدم؛ کافه میرفتم با دوستم؛ مهمونی میرفتم با الف. الان؟ الان هم هوا که سرد میشه سرما که میخوره به دلم؛جای عملم درد میگیره؛ تیر میکشه؛ دیگه نمیسوزه گاهی چند ثانیه دولا میشم از درد بعد صاف میشم و میدوم سمت گرما...حالم؛ اینه.

۱۳۹۰ دی ۲۵, یکشنبه

ساحلی/تولد

متوجهی؟ این مرتبه ی اول نیست که از اعماق کشیده میشوم به لجن و سیاهی؛ اما مرتبه ی اول بود که دستم را به لبه ی چاه میگرفتم تا فرو نروم. از در و دیوار شهر گرفته تا لاجوردی مدیترانه؛ بهانه های ساده ی خوشبختی را نادیده نانگاشتن. دست آخر به هورمونها توسل جستن. هورمونها مرد و زن ندارند. من باور داشتم شاید دارم که این سرگشتگی و حیرانی از هورمونهاست آنها بازیت میدهند...متوجهی که؟ دوپامین بالا؛ سروتونین پایین؛ تسلیم! آتش... و قربانی از پای میفتد برمیگردم به لحظه ی همراهی کردن مادری در تولد...شازده کوچولو: برایم گوسفندی بکش...عروسک گواتمالایی...هورمون...زیبایی مادرم...موهایش؛ موهای زیبای پر مادرم...همه چیز از مادرم شروع شد؛ همه چیز از درد...

۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه

ساحلی/!

ریم عزیز
واقعیت شرمگین آنست که همان اندازه که در فهماندنت به آدمیان دست و پا میزنی؛ همانقدر بیمقدار و در لجن میشوی.
چرا خفه خون نمیگیری ریم عزیز ؟