۱۳۹۰ دی ۲۵, یکشنبه

ساحلی/تولد

متوجهی؟ این مرتبه ی اول نیست که از اعماق کشیده میشوم به لجن و سیاهی؛ اما مرتبه ی اول بود که دستم را به لبه ی چاه میگرفتم تا فرو نروم. از در و دیوار شهر گرفته تا لاجوردی مدیترانه؛ بهانه های ساده ی خوشبختی را نادیده نانگاشتن. دست آخر به هورمونها توسل جستن. هورمونها مرد و زن ندارند. من باور داشتم شاید دارم که این سرگشتگی و حیرانی از هورمونهاست آنها بازیت میدهند...متوجهی که؟ دوپامین بالا؛ سروتونین پایین؛ تسلیم! آتش... و قربانی از پای میفتد برمیگردم به لحظه ی همراهی کردن مادری در تولد...شازده کوچولو: برایم گوسفندی بکش...عروسک گواتمالایی...هورمون...زیبایی مادرم...موهایش؛ موهای زیبای پر مادرم...همه چیز از مادرم شروع شد؛ همه چیز از درد...

۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه

ساحلی/!

ریم عزیز
واقعیت شرمگین آنست که همان اندازه که در فهماندنت به آدمیان دست و پا میزنی؛ همانقدر بیمقدار و در لجن میشوی.
چرا خفه خون نمیگیری ریم عزیز ؟

ساحلی/گم شده در داستان

من عاشق شدم! عاشق عماد. *عماد مرد کوچک با چشمهای حتمن غمگین و حتمن سبز زردگون و حتمن نه چنان زیبا با عینک کج و معوج که روی پله های قدیمی حیاط خانه ی پدری نشسته با بهادر؛ سگ پیرش که دلش از هجر ماده سگ باغ خویشاوندان خون است...عماد غمگین با مغز پیچیده ی ساده گون با باورهای دیوانه وار که زندگیش در زنی که نیامده رفته بود حل شد...کتاب را بستم...عماد پشت اوراق کتاب قالیچه ی ترکمنی ارزان قیمتش را زیر بغل زد و رفت...من ماندم و حوضم؛ خیالهایی که هر روز زیر چرخهای قطار له میشوند...من ماندم خیال مردمان کتابهایم...مردم نحیف و کوچک با گذشته ی خط خطی و آینده ی گس...گس؛ طعم من نیست اما با آبش فرو میدهم...
*این یک فصل دیگر است؛ مرجان شیرمحمدی؛ نشر مرکز.