داستان چیه. داستان آدمیه که نه کوره و نه کره اما میخواست باشه. عین این فیلمای مدل همه زمانی؛ که یهو یه آدمی تو نور قرمز صداهای قطع شده یا تو هم دیگه قاطی شده بعد خود آدمه مثلن سیاه سفیده ؛ بعد همینجوری نگاه نگاه نگاه...بعد دوباره همه چیز درست میشه؛ آدمه مثلن یه لیوانی دستشه یه قوطیی چیزی یا اینکه هیچی ! داره آدامس میخوره؛ صداها درست میشن و آدمه آب دهنشو قورت میده رنگی میشه همون رنگی که دور و برش شده. خر میشه؛ گوشش دراز میشه بعدش میشینه پشت میز یا توی تخت مثثثثل خر درس میخونه و تند و تند با روش جدیدش آماری آنالیز میکنه و هر یه کامند موفقی که وارد میکنه خوشحال میشه؛ اینجوری آدما میتونن زنده بمونن. بعد زمستونم یه پالون میندازن پشتش میگن بگیر گرم شو. بعد با پالون میره و میاد اگر هم خوش شانس باشه آفتاب مدیترانه داشته باشه بدون پالون هم زمستونش سرمیشه؛ هر هفته یه بسته جمله و کلمه یاد میگیره و حظ میبره از این همه استعداد...استعداد چیه. استعداد هیچ چیزی نیست جز توانایی بیرون نگه داشتن سر از میان گه و البته توانایی زر زیاد زدن برای ادامه ی نفس کشیدن که شامل ادامه ی زنجیره ی اجتماعی شدن انسانه که در آخر ما خوب میدونیم ابتذاله جانم! ابتذال!!!!که آخرش چه؟ آخری نیست. آخر چیزیه که میتونی همیشه خودت خلق کنی؛ اصلن میتونی الان لپ تاپ رو بذاری زمین بری بگی آخرشه بعد باز مث همون فیلمه بشه نور قرمزی بشه صداها قاطی پاتی بشن آدمه سیا سفید بشه از بالای ساختمون یا پل میفته یا مثلن ساکن توکیو باشه بره زیر ماشین؛ راه دور چرا؟ از میرداماد همین میرداماد از پل رد بشه و بعد نرسه اونور. اینطوری. اینا همه داستانه. اما یه چیز دیگه م هست اسمش کنجکاویه. کنجکاوی چیه. همون که اون روز گفتم وات اور ورکز. یعنی هرچی کار کنه (جواب بده)...یعنی میخوای ببینی بالاخره چی بهتر جواب میده یا شاید کی بهتر جواب میده یعنی کجا بلاخره صداها اونطور نمیشن و رنگا هم اون یکی طور. همه چیز به یه بشکن عوض میشه. مثلن من الان بشکن زدم و یه چیز رو عوض کردم که هزار سال بود میخواستم عوض کنم. اینجور که مدتیه که آهنگ فلان میشنوم یا بوی خاصی حس میکنم دیگه حال خسران پیدا نمیکنم. حال شونه بالاانداختگی پیدا میکنم.واقعیت محض مسخره ی سطحی اینه که حال خسران من فقط محدود میشه به مسائل اکادمیک...میتونم فقط ساعتها و روزها دغدغه و استرس مدرسه و مشق و تز داشته باشم و با اضطرابش خودمو به صلابه بکشم. این یه کیفیتیه که صفتی براش قائل نمیتونم بشم بلد نیستم. مثلن دیشب روی تراس سرکار یه کاوا(شامپاین) به دست بخودم گفتم به به چه کیفی داره زندگی؛ اما اون زنه که در درون منه میگه بهم خوش اومدی بدنیای راکد وپالون های خلوت رنگی پنگی...چه بد... من باید خفه ش کنم :خفه شو! باید مشق بنویسم امتحان آن لاین بدم. نه فقط هزار کار دارم ؛ بلکه اگر هم نداشتم جور میکردم تا پالون خریتم سنگین تر بشه...تا کی دبه کنم زندگی رو...مهم اینه که هرچی کار کنه(جواب بده)....جز اینه؟
۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه
۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه
ساحلی/بهاری که از راه نمیرسد.
اگه ساز منم قابل حمل بود میاوردم منم مینشستم تو ایستگاه. الان نه. سال نوی ایرانی بعد؛ یه آهنگی از دریا دادور هست :باز بهار با فلوت و پیانو؛ من پیانوشو میزدم...خودمم میخوندم با این صدای تخمی م. بعدش هر ایرانیی ازین ایستگاه رد میشد وا میستاد یه پولی مینداخت خوشحال میشد... مثل روسایی که تو ایستگاه آرک د تریومف وا میستن والس ایوانویچ گوش میدن پول میندازن...ما اصلنم بیشمار نیستیم...
http://www.daryadadvar.com/Darya-Video/2010/Baz-Bahar-BBC-Norouz-1389.html
۱۳۹۰ آذر ۲۹, سهشنبه
ساحلی/یلدای اول
خوب من آدم جوگیری هستم. واقعن جوگیر. الان هم دارم خودم رو قضاوت نمیکنم. نه میگم جو گیر به صورت مثبت و نه جوگیر در وجه منفی. صرفن جوگیر. چطو؟ اینطور که چند روزه میخوام یه چیزی بنویسم درمورد یه چیزی که ته ش دراومده؛ عین ته دیگ ماکارونی که فقط تو ایران اینطوری ته دیگ میشه و میخوریم و قابلمه ی داغون قدیمی خاله مو میخراشیم...یعنی ته ش در اومده از خوشمزگی یا هرچی. ..خب الانه اینو نمیخوام بنویسم. گفتم جو گیرم چون همه به شب یلدا جو دادن و یه یادداشت وبلاگی گذاشتن و اینا. منم الان میخوام یه یادداشت شب یلدایی بنویسم. خاطرات من از شب یلدا مثل خوابهام؛ در آرمیتا( خواهر مرده م) خلاصه میشن و فال حافظ برای سمر و الف. الف کیه؟ خوب این وبلاگ چندان خواننده نداره پس فرض بر اینه که همه آرمیتا رو میشناسین اما توضیح در پرانتز رو گذاشتم. اما هنوز الف کیه؟ فرض بر اینه که همه الف رو بشناسیم پس توضیح نمیدم. سمر هم که دوست بچگیمه. شب های یلدا آرمیتا زنده ست. نمرده. مثل خوابها از این اتاق به اتاق میره و صدای تلویزیونو تا ته بلند میکنه و من اعتراض میکنم میگه به تو چه. شبای یلدا انترنم کشیکم با اینکه آرمیتا مرده ؛ نمرده و بابک از امریکا زنگ میزنه براش فال حافظ میگیرم و برای سمر فال حافظ اسمس میکنم.سمر و دوستم برام فال حافظ اسمس میکنن. امسال؟ هیچی! خبری نیست...نه برای بابک فال حافظ؛ نه آرمیتا زنده ست و نه کسی برام فال حافظ اسمس میکنه و نه ابول هم ...من از شب یلدا هیچ خاطره ای ندارم هنوز...
اشتراک در:
پستها (Atom)