۱۳۹۰ آبان ۲۳, دوشنبه

– دیگر اسمت را عوض نکن/ مجید قیصری / نشر چشمه

اسم این کتاب چقدر غمگین است....انگار دیگر گم نشو...دیگر نمیر...دیگر نرو...دیگر پنهان نشو...دیگر اسمت را عوض نکن...

doodling

. هر زبانی؛ هرچه که میخواهد باشد؛ هر زبانی وقتی رمزگشایی میشود سور دادن دارد...شاید ماه بعد سور بخودم بدهم.


 . دنبال اعتماد بنفس نداشته ی از دست رفته ام زیر میزها و لای آشغال ها میگردم. انگار من از اول آدم مرئوس صفتی بوده ام...از خودم بدم می آید از مرئوس صفتی خودم...

 . شراب مارکس اند اسپنسر ؛ شورت فلان؛ لیسانسیه ی چی چی حالم را بهم میزنند این آدمها که برای گدایی ؛ هرچه در چنته دارند زیر ذره بین بزرگ میکنند و مثل خلط سگ میریزند بیرون از طرف دیگر اگر کسی از جانانی ها و نزدیکترین ها همین شراب و شورت و لیسانسش را داد بزند بر تخم چشم میگذارم و با به به و چه چه دم به دمش میدهم. چقدر احمق است انسانیت و هورمون دوست ورزی.
 .برای یک ظرف رشته ی آشغال چهار و نیم یورو میدهی انگار گوشت زیر شکمت را بریده باشند بدون بیهوشی و بی حسی موضعی؛ خرج میکنی یک پنج یورویی را...
.لسلی که قرار بود با هم روی پروژه ی زایمان در منزل کار کنیم پنج شنبه شب بچه ای را که آبستن بود از دست داد. پروژه تعطیل میشود چون نگرانیم خاطرش آزرده شود از یادآوری بارداری ناموفق...اینهمه خاطر آزرده شد؛ اینهمه بارداری از دست رفت...هیچ کس دم بر نیاورد...
. آدمی که شغلش گذاشتن و فرار کردن باشد هم بالاخره جایی قرار میگیرد اما بهایش را جان میپردازد تا نگذارد در نرود و زیر کاسه کوزه ی کتابها نزند و کنج خانه را متری یک میلیون نخرد...
. مغزم به یک تلنگر اضافه بند است ...فکر کنم اعدادش اوور دوز کرده اند

۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

ساحلی /مادر

دلم مامانمو میخواد که عصر از راه برسه درو با کلید باز کنه ساعت پنج و ده دقیقه...روزنامه بخونم کنارش غذا بخورم. عین بچه ها بپرسم برام چی خریدی. دلم خلوت خودمونو میخواد که دو نفری تو دنیامون غصه بخوریم از بی آرمیتایی یواشکی و دو نفری...شب بشه بچپم زیر لحافش ؛ طفلکی سرش درد بکنه روسری پشمیشو سرش کنه لپای تپلش از روسری بیان بیرون. مامانی من خوشگل ترین و مقاوم ترین زن زندگی منه. دلم چهارشنبه شبا و پیاده و خرید تجریش با مامانمو میخواد که بریم سر سعدآباد کنتاکی ناسالم بخوریم و پیاده تا قلهک سرازیری بیاییم. من بچه بشم به مامانم بگم برام از این ژیاکس کفش بخر...واقعیتش اینه که همیشه دلتنگی و دوری از مامانم از بزرگترین ترسهای زندگیم بوده. همیشه رفتنهام رو به تاخیر انداختم و الان....الان هم دور نیستم چندان. بی قراری هم نمیکنم. راست اینه که زندگی با ترکه ی آلبالو بهم یاد داده که راه دیگه ای جز زندگی کردن به هر ضرب و زور و رسیدن به اهداف ندارم....چاره ای جز کار کردن و آکادمی ندارم...همونطور که اونقدر که از اسپانیایی بدم میومد و به جبر حالا گلیمم رو از آب میکشیدم بیرون وگرنه من  کجا بیشتر از فرانسه و آلمانی حرف زدن فکر کرده بودم...دلم برای زندگی قبلم پر از بی هدفی و پرهدفی و هدفهای آویزان و سربه دار تنگ نیست. دلم برای یک زن غمگین قلمبه که تو خونه با عکسای ما حرف میزنه آتیش میگیره