۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

biologically speaking

ریم عزیز....مثل پیرزن ها که کیسه ی دارو دارن منم یه کیسه اشک با خودم دارم. خوبی یا بدیش اینه که یهویی یهویی تق میزنه کیسه م میترکه اشکام میریزن پایین...بله. بله. زیباست. انسان چقدر لطیف باشد. اما زیبا تر این است. علوم! علوم...علوم عزیز چه کار میکنید؟ هورمونهای نازنین...نوروترانسمیترهای سرگردان. شاعرهای دلسوخته. لوب و مناطقی که در تصاویر مگنتیک رزونانس خاموش و روشن و سفید و سیاه میشوند...سرنوشت رقم میزنند یا زندگی خط میزنند.بله من کیسه ی اشکی دارم که بندش وصل است به آن بالاها...متاسفانه بنده ؛ آن بالاهایم درست و حسابی برنامه ریزی نشدند. ریم عزیز! تو را هم همان بالاها خلق کردم...متاسفم که کم و زیاد این فرمول های شیمیایی حقیر انسان را چه پینوکیو وار به بازی میکشد اما حقیقت همینست که تفریح میکنم روزهایی که حالم بد است میشمارم آیا باید نزدیک سیکل باشد ؛ آیا باید نیمه ی سیکل باشد؛ آیا کافیین زهرمار کرده ام یا ماست..یا اینکه وقتی از خواب میپرم چند ضربان در دقیقه دارم...از آن خوشمزه تر اینکه وقتی بار بلای وارده یا به زبان علوم صحبت کردنی؛ اگر استرس وارده بزرگ باشد یک مکانیسم هایی براه میفتند که جفنگش میشود اسامی روانشاختی آنها ...که بار را روی شانه ات داری اما فکر میکنی که باری نداری...میکشی و جان میدهی و فکر میکنی به به هوا عالی است...و جهان متمدن است. هزاره ی سوم رسیده و کیسه ی اشک وقت مردن و بدنیا آمدن شل میشود اما نخیر اینطورها هم نیست...کیسه ی اشک بندش به جایی وصل است که خودش زیاد جای درست و درمانی نیست. گاهی آن بالا جوری کار میکند میشوی حافظ شیرازی؛ گاهی هم میشوی پاپ بندیکت فلانم. گاهی هم میشوی...بله....

۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

ساحلی / بارانی

ریم عزیز
باران مثل دوش میبارد.
زیر لحاف نوی پنبه ای لوله شده ام. بوی آشنا تمامم را پر کرده است.

۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه

senile numbness2

لعنت! همه چیز از دست رفت...لبشو با پشت دستش پاک کرد از لبه ی سکو بلند شد راه افتاد سمت خونه...کسی برای دلتنگ شدن نمونده بود. بعد از طوفان و سیلاب همه چیز از بین رفت...همه رفتن با سیل...لعنت...دستشو برد زیر کتش ؛ قلبشو در آورد و انداخت تو زباله دونی...یه قدم بر میداشت یه قدم میرقصید  و میرفت....