۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

ساحلی / بارانی

ریم عزیز
باران مثل دوش میبارد.
زیر لحاف نوی پنبه ای لوله شده ام. بوی آشنا تمامم را پر کرده است.

۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه

senile numbness2

لعنت! همه چیز از دست رفت...لبشو با پشت دستش پاک کرد از لبه ی سکو بلند شد راه افتاد سمت خونه...کسی برای دلتنگ شدن نمونده بود. بعد از طوفان و سیلاب همه چیز از بین رفت...همه رفتن با سیل...لعنت...دستشو برد زیر کتش ؛ قلبشو در آورد و انداخت تو زباله دونی...یه قدم بر میداشت یه قدم میرقصید  و میرفت....

senile numbness

دلم تاوان میپردازد برای تمامی آنچه از دست داده است. تاوان سنگین سنگ صبور بودن و لبخند های محو دردناک به دوش کشیدن...همین است که هست...باید به اعدادم برسم. باید تکالیفم را انجام بدهم. باید زنیت کنم...همین است که هست باید باور کرد همه ی نقشه های گنجی که زیر درختای حیاط پنهان کردیم پوسیده اند و پشت مسافری که آب نریخته ایم و مسافری که پشتمان آب نریخته اند شدیم و بازیهایی که نصفه ماند در هوا محو شده است...دلم میخواهد من هم محو شوم.کسی جایی آهی بکشد و من آن آه باشم در سرمای شهر ...دامن کسی را نمیگیرم...راه من راهی شده است از لحظه تا لحظه...و فردا تر معنای کتابی و محاسباتی زمینی خودش را دارد...اینطور دیگر نه لحظه ها میمیرند و نه چشمها برای لحظه های رفته خونآبه میگریند...خسته نیستم....اول بازی لحظه ها ایستاده ام و یک به یک مهره های قدیمی را برمیدارم میگذارم کنار...