دلم تاوان میپردازد برای تمامی آنچه از دست داده است. تاوان سنگین سنگ صبور بودن و لبخند های محو دردناک به دوش کشیدن...همین است که هست...باید به اعدادم برسم. باید تکالیفم را انجام بدهم. باید زنیت کنم...همین است که هست باید باور کرد همه ی نقشه های گنجی که زیر درختای حیاط پنهان کردیم پوسیده اند و پشت مسافری که آب نریخته ایم و مسافری که پشتمان آب نریخته اند شدیم و بازیهایی که نصفه ماند در هوا محو شده است...دلم میخواهد من هم محو شوم.کسی جایی آهی بکشد و من آن آه باشم در سرمای شهر ...دامن کسی را نمیگیرم...راه من راهی شده است از لحظه تا لحظه...و فردا تر معنای کتابی و محاسباتی زمینی خودش را دارد...اینطور دیگر نه لحظه ها میمیرند و نه چشمها برای لحظه های رفته خونآبه میگریند...خسته نیستم....اول بازی لحظه ها ایستاده ام و یک به یک مهره های قدیمی را برمیدارم میگذارم کنار...
۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه
۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه
مگو
همیشه همینطور است. اما من مجاز نیستم ادای ناله و تلخی باشم. چه تلخیی دقیقن؟....صبح رفتیم اکتشاف جنگل هیجان انگیز در چند متری خانه...شمال بود هوا . بی نظیر بود صدای پرنده ها...حتا تمشک وحشی...ته دلم مالش میرود...ته دلم لگد میزند میگوید. زندگی بهتر از این نیست. زندگی خلوت آکادمیک. سر در اعداد و فرمول ها و ارقام...آدمهایی که کنه نیستند. مستقل و باهوش ....آرامش آرامش محل زندگی....من واقعن با وجدانم هم که کنار بیایم باز هم مجاز نیستم غر و ناله کنم
یک ماه است اینجا هستم بسیار بهتر از هر وقت دیگری اسپانیایی حرف میزنم. و بهتر هم میشوم....بلد نیستم که نباشم یاد میگیرم....من میدانم...رازهایم؟ بدرک رازهایم؟ رازهایم را دفن میکنم با مهره های آبی رنگم....به جهنم...به درک
یک ماه است اینجا هستم بسیار بهتر از هر وقت دیگری اسپانیایی حرف میزنم. و بهتر هم میشوم....بلد نیستم که نباشم یاد میگیرم....من میدانم...رازهایم؟ بدرک رازهایم؟ رازهایم را دفن میکنم با مهره های آبی رنگم....به جهنم...به درک
اشتراک در:
پستها (Atom)