۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

چند وقت است که دستم به نوشتن نمیرود، باید یا خیلی راضی باشم یا خیلی ناراضی. من سمت راضی بودن را میگیرم تا بر من آشکار شود که راضی بودن نباید بسته شده باشد به فردوس و غلمان. اما حرف ، حرف ترس است، همان ترسی که من را تبدیل میکند به موجودی غیر ایده آل از من. همان ترس از بیگانه، ترس از نو شدن و ترس از شرح دادن خود. من ترسویی که در گوشه ی آینه خودرا پنهان کرده است دختر زشتی است با ابروهای پهن مشکی و که ناخن میجود و وقتی حرف میزند از صدای خودش و از محتوای کلامش اطمینان ندارد. باور کن بارها صدایش را میشنوم که از قرارگیری فعل و فاعل در ساده ترین جمله ها نامطمئن به ترس میفتد اصلن ترجیح میدهد کلام راقطع کند، یا پرت بگوید، یا شوخی های بی سر و ته کند. دختر ترسو پشت خنده های نامطمئن قایم میشود وترجیح میدهد که خندان و نادان جلوه کند تا قوی و احمقانه...چه کسی این طلسم را در صندوق کوچک ما قرار داد؟ کاش میشد همه ی زندگی حرف نزد و فقط نوشت ...من سخنور خوبی نیستم. 

۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه

آن زن ترسان آمد

اینجا؟
ریم عزیز! اینجا هزاران زن هستند در من که به عشق ایمان دارند و از میان آنها یکی زن ترسان است. پشت خنده های بلند و پشت فریاد های خشمگین و پشت هزار بازی مخفی شده است.  گاهی دستش را میکشم به میان گود ،گاهی میگریزد و میان دو چشم و دو دست معجزه پناه میگیرد.
ریم عزیز
راز من، ترس است در میان زنی پریده رنگ کودکی که پرسش هایش را فرو خورده است. پاهایش را به زمین نزدیک نمیکند نباشد که زمین نیز خود را کنار بکشد، از بار ترسش شانه خالی کند.
ریم عزیز
زمین با زمین بودنش و شکوه مادرانگیش مرا به بازوهایش نخواند چگونه شد که دستان دعوتگر بی قراردیگری  قرار ترسهایم میشود امروز.