۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

عاشقانه ای برای یک شهر

هیچ وقت به مکان دل نبسته بودم. دل بستگی های من بعد از فرد، به اشیا و واژگان میرسیده است. اما اینبار دل بسته ام به شهری دور دست، خیلی دور. که هوایش سنگین و مرطوب بر سینه ام مینشست و فرو میرفت ،که مردمش را نمیشناختم و زبانشان را. جادو شدم هر ماه یک مرتبه به هوایش میرود دلم، بوی ماسه های خیسش می آید، بوی زهم ماهی از عکسهایش دلم را تنگ میکند. دلم برای شهر دور دور تنگ شده است. هوایش را کرده ام...نه خاطرات خوشی داشته ام ،نه هوای عاشقانه ای اش بود و نه انسانی...شهر با درختهای عجیبش و دریای شور شورش و کوچه های خسته اش ...

۱۳۸۹ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

این بار من در عاشقی

عاشقش شدم. قرار نبود عاشق شوم دیگر! عاشقش شدم. قرار بود عاشقش باشم. گفتم من؟ این بازار هیهات و زنهار و سوزان و من ویران؟ در هم میپیچم اما شدم. جایی در میان یک آغوش دوستانه  آمده بود تا عاشقش بشوم. قصد جانم را کرده ای؟ قصد جانم را کرده ام...مگرم خراب نبوده ام، مگرم مرا بر سر جاده نیاویخته بودند تا باقیم را پرنده ها نوک بزنند و تمام شوم؟ مگرم تمام نشده بودم؟ چه کسی بود که عاشقت شد آن شب؟ من؟ من که من را برنمیتابیدم؟ من رو دوست دارم که عاشقش است. من رها کردن را رها کرده ام کاش راهی باشد به آغوشت که از آن رهایی نباشد که آغوشت بالذات رهایی است و عاشقت شده ام و درتو پا نهاد ه ام که در منی و تو منی و من عاشقت...که اگر زبان گرفتنم بود به زبان میگرفتم که عاشقش شدم یک شب. به یکباره تا به بامداد...