۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

خاطر خوان

میم. صمیمی ترین دوستم بود. با هم تو کلاس زبان دوست شده بودیم. بغل دستی مدرسه ایم که تا پیش از آشنایی با میم نزدیکترین دوستم بود بهش حسادت میکرد همه جا میگفت میم دوست پسر داره. من و میم ته دیوونه بازی های دوران نوجوانی رو در آورده بودیم. اول کلاس زبانمون تو خیابون یخچال بود بعد رفتیم وصال؛ کانون زبان شعبه ی وصال. همونجا بود که با سوگل دوست شدیم. وصال برامون پایین شهر بود. پونزده ساله بودیم من و سوگل و میم هر سه کوچیکترین شاگردای کلاس بودیم و شاگرد زرنگاشون ، من و میم همه چیزو دو دره میکردیم میرفتیم تئاتر شهر و سینما . اونوقتا کافه ها مث الان فت و فراوون نبودن، ما فنچ بودیم و از خونه میکوبیدیم میرفتیم انقلاب قاطی دانشجوها کافه مافه...بعد میم قد و قیافه ش بزرگ بود من اما کوچولو بودم. بعدها که بزرگتر شدیم. وصال برامون خیابون نوستال بود.اما خیلی زود میم وقتی نوزده ساله شدیم برید . اصلن ول کرد و رفت. پزشکی قبول نشد...ناپدید شد. من لجم گرفته بود ازش. بچه بودم بی عقل بودم گفتم بدرک! هربار برمیگردم به نوجوونی میم رو میبینم ، همه جا میم هست. میرفتیم گاردن پارتی سفارت، میرفتیم خیریه ی های محک. رسیتال پیانو. میرفتیم با هم سینما آستارا فیلمای مزخرف میدیدم کنار آدمای عجیب غریب بو عرقو ساندویچ و تخمه خور و متلک و سوت سینما آستارا. با هم قرار میذاشتیم هر کدوم از مدرسه ی خودمون در میرفتیم میومدیم خونه شون تو باغ سفارت فوتبال میزدیم . بعد میرفتیم خونه ی ما و خونه ی اونا میگرفتیم میخوابیدیم. چن بار بابا ننه مون مچمونو گرفتن که در رفتیم و رفتیم تو ولیعصر روبروی صدا سیما ساندویچ تنوری خوردیم. برف اومده بود اما تعطیلمون نکردن مام تصمیم گرفتیم خودمون تعطیل کنیم. یه بار دیگه تو صف بلیط جشنواره ایستاده بودیم ، البته من ولو شده بودم روی پیاده رو نشسته بودم بابامو دیدیم. بابام کلن از در دروازه نمیره تو از سوراخ سوزن رد میشه اومد گفت مگه شما نباید الان کلاس زبان باشین؟ گفتیم تعطیله، بابام گفت نه بابا الان زنگ زدن خونه آمارتونو گرفتن....ما هم شدیم یهو!!! بابام کار داشت باید میرفت و عجله میکرد...رفت و اصلن شب یادش رفت به مامانم بگه و خلاصه غوغایی شد. بعدشم کنکوری شدیم. از زیست متنفر بودم اما میم رشته ش تجربی بود از اول و زیستش خوب بود. من اما تغییر رشته ای بودم با همه ی بدبختی میرفتیم با میم کلاس که یه چیزی یاد بگیرم دریغ! واسه همینم میم رو تشویق کردم بیاد از کلاس زیست فرار کنیم...یه رفیق گهی هم داشتیم اسمش لعبت بود میرفت هی به ننه ش میگفت اینا در میرن بعد ننه ش جلوی بابا ننه ی ما هی سوسه میومد ...خلاصه...سال هفتاد و نه  کنکور دادیم میم رتبه ش داغون شد، اقتصاد قبول شد ،نمیدونم شهید بهشتی یا علامه.یا تهران. آخه اونوقتا یه رشته هایی بودن که تجربی ها و ریاضیا میتونستن برن با همون رتبه ها.البته میم انگلیسی و ادبیاتش خیلی خوب بود اصلن عمومیاش خوب بودن واسه همینم قبول شد اما خیلی حالش داغون شد. من حال میکردم با رشته اش،گفتم بیا برو، حال میده خوبه اما گفت نمیره و  سال دیگه کنکور پزشکی دانشگا آزاد میده...داد و قبول نشد و از ما کشید بیرون ، من بچه بازی در آوردم باید پی شو میگرفتم نمیذاشتم افسرده بشه و قایم بشه اما لج کردم ، اشتباه کردم. هر دو همدیگه رو از دست دادیم حیف!
سمر دوست بچگیمه از سوم دبستان. عین خواهر. اما میم چیز دیگه ای بود. اصلن رفیق چیز دیگه ایه. همیشه خواب میم رو میبینم.
آدمای زیادی اومدن و رفتن...عجیب و غریب...اما میم سیزده ساله با منه...گیریم توی خواب حتا

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

گفتم...گفت

گفت ، بازی عشق تمرین حافظه ای است برای بخاطر آوردن شادی زیستی...
گفتم شاید...گفتم در تحقیقی ، حافظه ی موشهایم به عشق بیسکوییت های ترد و شیرین تقویت شد.
گفت نیازی به زحمت نبود...
گفتم انسان نیاز مند باز تاییدی* است وقتی محرک با میزان ثابت و زمان یکنواخت عمل کند، باید پاسخ را تقویت کرد...
گفت...گفتم...
*reconfirmation

۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

قصه ای برای دخترک و ریم عزیزش

وضعیت یک آونگ در دو و اندی  سال، وضعیت  ناجوری است و ببُر  آقا! ببُر بیفته بدبخت  آونگه. نه خدای نکرده اسم آونگ گذاشته بشه  رو رابطه....رابطه کشک چی؟ پشم چی؟ که باز سازی یک فیلم رومانتیک در واقعیت؟ اگر هم الان خوابالو نبودم اینجا بسیار بسیار خنده های هیستیریک میزدم....نبُریدیم نبُریدی، ما خودمون بریده بودیمش چندین ماه پیش بود، تو مملکت غربت کفش پای ما رو زده بود...عین پونز ای خاطره ات! هی بر دست و دل ما فرومیرفت...ماهها رفتن سر فصل درست خودشون نشست...ما آه کشیدیم مرغ آمین نشست و پر سوزوند بر این بیحال زندگی ما که بود "که چی؟" ...آهی کشید و از بین پرهای سیمرغین ش انگار سی مرغ در پرهای مرغ آمین لب هره پنجره نشسته....میگفتم ....آهی کشید و " هم-آه" ما،  سر  کشید ...دیری بود از آونگ ساقط بودیم و در ژرف عین موم شمعهای شمعدانی خانقاه و کلیسا و کنیصه ها به زمین نقش بودیم....
"هم -آه" ...نام موجودی افسانه ای است که در کسوت  انسان  بعد از عبور هر بار ستاره ی هالی ظاهر میشود و در لباس رفیق جدید آشنا در بر آدمیزاد مینشیند تا انیس و "هم-آه" او  شود. به دخترک میگویم باید صبر کند تا "هم-آه" در لباس دوستی با یک نوار وی اچ اس از هامون پیدایش شود....صبر...هم -آه شود...
هم- آه  خطهای دستان را ، انحنای تن را ،دمای پوست رو هم میدونه، پوزیشن آغوشش بهترین ممکنه...هم -آه...