۱۴۰۲ خرداد ۱۷, چهارشنبه

عندلیبانش، کرکس بودند

جام طلایی خاله و عمو خرس ها را میدهم به خاله متوهم خرس ها تا عموها کِی عرض اندام کنند و باز برویم جنگ.
کس نمی گوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد

۱۴۰۲ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

گاهی با دم شیر

 باری!

پیشاپیش جواب پرسش های تاکیدی شما را میدهم. "خیر" و آنهم "خیر"، و آن یکی صرفاً به دلالت دستگاههای معاینات سیستم مغز و اعصاب، در جمجمه م وجود دارد، ولی در یک جمع بندی چهل و اندی ساله، منهای نوزادی، شیرخوارگی، بقیه ی ش را، خیر. ندارم. نمیخواهم سرعقل بیایم. بر سر حرفم هستم. بها؟ مگر بازار زرگرهاست؟ بهای چه؟ کشک چه؟ دنده من؟ خیر نرم نیست ولی یک بار شکسته. وانگهی من کارکرد فعلیِ پذیرفته یِ عرفِ مغزم را خراب اعلام میکنم. در صحت و سلامت عقل و در جایگاه صحیح و اصلح متخصص؛  یه زرهایی که این وسط ها در مقام "عاقل"، زده ام و خواهم زد که قبلی را انکار بقیه را هم....پیشاپیش انکار.
به مادرم بگویید منتظر زلزله فلانقدر ریشتری در آلمان باشد، در شرایطی که من در مرکز گسل باشم وگرنه زلزله ی تهران؟ فکرش را نکند که آشفتگی قیامت بعدش به مغز برآشفته من کمکی میکند. پس بله! چالش شنای قدرتی را جز در دریاها و اقیانوس های جهان، میپذیرم. چالش نفس حبس، تا مرگ را هم.
یا حقّ و خونی که نابود و پامال شد
فدا
نننویسنده

۱۴۰۲ خرداد ۱۲, جمعه

اشک رازیست

 رتم اتاق مادرم، قرصی بردارم. مادرم در هال با دقت به اسکندر فیروز و تاریخ هایی که نام میبُرد گوش میداد. مسلحت دریاچه ها را در سال۱۳۳۵ یادداشت میکرد. من داشتم در اتاقش انگار که اولین و آخین بار بود نگاه میکردم. رو تختی نکشیده یا کنار رفته، عینک مطالعه روی کتابی؟ بود. (دیگر بدون عینک چیزی مبهم میبینم)، آنطرف هم یک فرهنگ اعلام. روی جلد  مدخل الف را المیرا جان کامل کرده اند. خودم یادم نبود. راستش کار آسانی نبود و بعنوان یک جویا و تشنه ی خلق، دلم میخواد در پایان به همکاری من اشاره شود که نشده. مثل خیلی بندهای انسانیی که پاره شده اند به قصد از طرف من، چون من از خودم نامحرم تر بوده ام؟