۱۴۰۱ بهمن ۲۷, پنجشنبه

In praise of demons

 عزیزم

من برادر ندارم و کسی را در زندگیم مثل برادر نداشته م که او از من و من از او دفاع کنم. من یک خواهر داشتم که چند قطعه دورتر از تو خوابیده. هفده سال پیش، دو ماه قبل، گفتند اگر میخواهید ببینیدش در سردخانه است. ....من ندیدمش. شنیده ام تو با آن چشمهای بسته و دل نتپنده ات، و اضطراب ساکتت کسی را نیافته ای تحویلت بگیرد. یعنی تو که مُردی، شوخی شوخی و عکست جدّی جدّی در دستهای مبهوت و بدبخت ما......کمی به جلو در جایگاه متهم خم شده ای، سرت در دستهایت، نمی دانم ناباوری یا در مغزت دنبال کس و کاری که پیشاپیش دادخواهیت را کند! جان دلم، صدای تپش قلب، نبض تندت، قاعده مند و ناباور است. 

حالا باید به چه کسی خبر مرگت را بدهی؟ رها کن در اوهام فروتر برو

 دراز بکش در سلول پاهایت را روی دیوار بگذار. فکر  کن منم کنارت همانطور درازکش، پا بر دیوار، من کس و کار توام...اما چه دیر....با هم فکر میکنیم. با هم متحیّریم..‌من چهل روز است فکر میکنم حالا که کشته شده ای و قبل از آن ما کجا بودیم؟ کَرَمی را میشناسی؟ من را که میدانی پدر هم ندارم. ولی کَرَمی شرف دارد، پدر پسر خونیش و پدر تو! میدانم برایت فرق نمیکند. میدانم مرگ هم چیزی از دل ناخوشیهایت نکاسته ولی من سالهاست به امید بیدار نشدن میخوابم. نه آنگونه که صدای نحس مرگ، مومنان را به رکوع و رفتنی ها را به چوبه دار هل میدهد.... شاید واقعن شیطان صفت از شیطان، انسان است....برادر جان

به جان شریف برادرم محمد حسینی

۱۴۰۱ دی ۱۶, جمعه

Dona Dona

 يك پارتي بعد از سيزده سال كه جزء به جزء تماشايش، تماشايمان كه بي خبر كنار هم بزرگ شديم براي خودمان و حتّي شبهايي خوانديم و رفتيم سيزده سال بعد باز كنار هم نخوانديم و به دروغ  و با نگراني به هم ميگفتيم درست ميشود نميشود و نشده بود. براي تو جان من كه چهل روز هرروز از در و ديوار سراغت را ميگفتم خيلي قصّه ها دارم وقتي صدايت ديگر سرحال نبود و جدّي گفتي بايد كه امسال بالاخره جمع شويم و من فكر كردم باشد پنج نفر هم باشد و چهل  ساله و سي و آخر سالگاني بوديم كه ديگر پشت به پشت نمي ايستاديم سيگار به دست، گفتي شايد اگر امسال جمع نشويم چه كسي ميداند كه آيا دوباره همديگر را خواهيم ديد؟ و همه با لبخند و فراموشكارِ كينه با مهر و ادب و دوستي خيلي طولاني سلام كرديم پيك زديم و با موزيك اولد اسكول حتّا عينك اولد اسكول من كه زحمت لنز هم نداشت كمي برخي رقصيدند و كمي برخي نشستند سلام ها ردّ وبدل كرديم و مأمور و سلام رسان هستيم. آن ميان تو مي درخشيدي، شبيه مدرسه هاي زيرزميني خانواده اسكلودوسكا بود، ياد كارتون پرسپوليس افتادم. شماره ردّ و بدل كرديم هركس هركاري مربوط دارد ديگري را راه بيندازد ولي بايد بگويم جايي در قعر من ميگفت تو ديگر هيچ چيز براي از دست دادن يا به دست آوردن هم نداري و آرام زنگ زدم به كسي كه بعد ازهميشه و قبل تر آن مثل خود كشتي نوح بود. چرا زنگ زدم؟ دلم نميخواست بيش از اين بمانم دلم به اندازه ي كافي عكس در سرش گرفته بود و بايد كشتي ميامد كه با هم غرق شويم همانطور كه سالهاست غرق ميشويم با هم...در ماشين نشستم كه برف باران ميامد گفتم چه خوب كه آمدي.....و تا خانه سيگار كشيديم و هردو هرسه هرچهار هر كداممان در قعر خودمان منتظر بوديم و باز هم بعد از بيش از سيزده سال به هم گفتيم بهتر است همين باشد كه هرچه خوبي آبي كمرنگ داريم از همان وقت است كه ما زمين مان گرد بود و بهم ميرسيديم. اما من رفتم، و رفتني كه پشت و پيش رويم هيچ است و هيچ وقت اينطور هيچ نبوده و زمانيكه براي ديدن تو آمدم به تماشاي چشم سبز درخشانت، ديدم بايد صبر كنم تا در حياط سيگار بكشم، عينكم را بردارم تا لكه هاي اشك و باران عذابم ندهند و از تصوّر نديدنت و نشنيدن صداي مهربان لعنتيت خوب گريه هايم را تمام كنم ولي آنچه بيهوده هدر ميرود اشك است، زيرا آنقدر تُهي و باخته ام مگرم معجزتي....كه ديگر آن را هم چشم براه نيستم  ديگر شبهايم را ساقي تنهايي ميسازد و دراز ميكشم بدون موسيقي تا تَهِ تُهيِ را به دقت ببينم...بزودي اتفاقي ميفتد و رها ميشوم. ولي تو بمان و قصه ي خنده هايمان و ساعتها از لوكيشن در تهران و اولدنبورگ بيخودي و باخودي خنديدن را براي دخترك دوستت، براي آسمان بگو يادت نرود اسم شب با همه ي سياهيش: شب رفاقت