۱۴۰۱ دی ۱۶, جمعه

Dona Dona

 يك پارتي بعد از سيزده سال كه جزء به جزء تماشايش، تماشايمان كه بي خبر كنار هم بزرگ شديم براي خودمان و حتّي شبهايي خوانديم و رفتيم سيزده سال بعد باز كنار هم نخوانديم و به دروغ  و با نگراني به هم ميگفتيم درست ميشود نميشود و نشده بود. براي تو جان من كه چهل روز هرروز از در و ديوار سراغت را ميگفتم خيلي قصّه ها دارم وقتي صدايت ديگر سرحال نبود و جدّي گفتي بايد كه امسال بالاخره جمع شويم و من فكر كردم باشد پنج نفر هم باشد و چهل  ساله و سي و آخر سالگاني بوديم كه ديگر پشت به پشت نمي ايستاديم سيگار به دست، گفتي شايد اگر امسال جمع نشويم چه كسي ميداند كه آيا دوباره همديگر را خواهيم ديد؟ و همه با لبخند و فراموشكارِ كينه با مهر و ادب و دوستي خيلي طولاني سلام كرديم پيك زديم و با موزيك اولد اسكول حتّا عينك اولد اسكول من كه زحمت لنز هم نداشت كمي برخي رقصيدند و كمي برخي نشستند سلام ها ردّ وبدل كرديم و مأمور و سلام رسان هستيم. آن ميان تو مي درخشيدي، شبيه مدرسه هاي زيرزميني خانواده اسكلودوسكا بود، ياد كارتون پرسپوليس افتادم. شماره ردّ و بدل كرديم هركس هركاري مربوط دارد ديگري را راه بيندازد ولي بايد بگويم جايي در قعر من ميگفت تو ديگر هيچ چيز براي از دست دادن يا به دست آوردن هم نداري و آرام زنگ زدم به كسي كه بعد ازهميشه و قبل تر آن مثل خود كشتي نوح بود. چرا زنگ زدم؟ دلم نميخواست بيش از اين بمانم دلم به اندازه ي كافي عكس در سرش گرفته بود و بايد كشتي ميامد كه با هم غرق شويم همانطور كه سالهاست غرق ميشويم با هم...در ماشين نشستم كه برف باران ميامد گفتم چه خوب كه آمدي.....و تا خانه سيگار كشيديم و هردو هرسه هرچهار هر كداممان در قعر خودمان منتظر بوديم و باز هم بعد از بيش از سيزده سال به هم گفتيم بهتر است همين باشد كه هرچه خوبي آبي كمرنگ داريم از همان وقت است كه ما زمين مان گرد بود و بهم ميرسيديم. اما من رفتم، و رفتني كه پشت و پيش رويم هيچ است و هيچ وقت اينطور هيچ نبوده و زمانيكه براي ديدن تو آمدم به تماشاي چشم سبز درخشانت، ديدم بايد صبر كنم تا در حياط سيگار بكشم، عينكم را بردارم تا لكه هاي اشك و باران عذابم ندهند و از تصوّر نديدنت و نشنيدن صداي مهربان لعنتيت خوب گريه هايم را تمام كنم ولي آنچه بيهوده هدر ميرود اشك است، زيرا آنقدر تُهي و باخته ام مگرم معجزتي....كه ديگر آن را هم چشم براه نيستم  ديگر شبهايم را ساقي تنهايي ميسازد و دراز ميكشم بدون موسيقي تا تَهِ تُهيِ را به دقت ببينم...بزودي اتفاقي ميفتد و رها ميشوم. ولي تو بمان و قصه ي خنده هايمان و ساعتها از لوكيشن در تهران و اولدنبورگ بيخودي و باخودي خنديدن را براي دخترك دوستت، براي آسمان بگو يادت نرود اسم شب با همه ي سياهيش: شب رفاقت

۱۴۰۱ مرداد ۲۴, دوشنبه

J'aimerais que quelqu'un m'attende quelque part

میم نازنین رنج کش من،

کسی این خانه خلوت را نمیخواند اگر خواننده ای باشد باید یا همان خودمان باشیم و آن اشتباهی عجیب!! باید دوباره به دوستان  بگویم هرکس میخواند میخواهد بخواند از قدیمی ها که معلوم است از جدیدها هم که انشاللاه بعد از شخم زدن این وبلاگ به نتیجه رسیده باشد که من برای خواهرم و رفیقم و رفیقم و رفیق....هرکار که بلد باشم میکنم. تاب سخن سخت،  از دوست را دارم،  زیرا که اگر هم من ندانم خودش قاضی خوبیست حتا طبیب بهتر از من....یادم باشد برایت شعری از ابتهاج بخوانم.....شما سخن سخت نمیگویید بگویید هم یا سلاخی میکنمتان یا سلاخی میشوم در هردوصورت، آدمی شده ام جور از طبیب خوش تر کز مدعی رعایت...حالا طبیب هم دور ورندارد و جور نکند...با این وضعیت من و میم هایم...... پری کوچک غمگینم! میخواهم برایت از خیلی چیزها که میدانی باز بگویم و نشود فاش کسی آنچه میان من و توست. همدم همیشه بیدارم! من هم بیدارم میدانم تو هم بیداری و کاش فصل شب بو بود. من باید اعتراف کنم خودخواهانه نگرانت هستم. دیگر دلم روضه ست. بلند شو بیا...برایت شهریار های ترکی را میخوانم...بدون آنکه بدانی به گریه میفتی.... و سرم پر از صدای مزخرف دف....جز آن دف که الیاسی برایمان میخواند. جایش چه خالیست! راستی کانون پرورشی هنوز برقرار است یا این خرده مزلّف های مجیزگوی ضد انسان و اخلاق که افتخارشان بامزگی در هرروز فحش به عده ای در تویتتر است.

. دلیل اینکه خیمه میزنی روی وبلاگ من این است که منتظری از تو نوشتنی پیدا کنی؟ هه طرف دیر اومده زود میخواد بره؟ خوشحالم! قوانین جهان جایی که دست بالای دست بسیار میشود و من یکی از دستهای زیر و دستهای رو هستم. قبلن با چه حماقتی حضور اینها را تحمل میکردم میکردم میکردم تا بهانه دستم میفتاد...چقدر بدبخت و ترسو بودم! چون هنوز از زیر پایم فرشم را نکشیده بودند و اسمی ترین و تقلبی ترین رفیقم نگفته بود روز میشمارد که من زودتر گورم را گم کنم و من به سرعت نور گورم را گم نکرده بودم. شایدتر هم که بجای سهم اجاره خانه خودم را وسط و معامله نکرده بودم بدانم جای سفت نشاشیده بوده ام. از کسی که چیزی ندارد از دست بدهد یا بترسید یا خود را بسپرید. از من.....از میم مورچه ی کوچکم....من؟ کاری به کسی نداشتم...دیدم دارم آخرین قطعه ام را هم میبَرند و من عهدی با خود داشتم...پس دیگر اگر نمیگفتم و آخرین قطعه ام را هم به خاک میکشیدند، تنها شاهد تو بودی که من اگر رفته ام تمام گل های آفتابگردان دنیا را نچینم ولی همه را پشت پنجره ی اتاقش بکشم چون گل آفتاب گردان و میوه و بستنی دوست دارد. گل آفتابگردان یا شیاد بزرگیست که نیست یا دوستی بلد است حالا که فکر کرده بودم دیگر از جانم هیچی نمیخواهم باید جایی مثل چاه علی پیدا میکردم و میگفتم و میرفتم....آخر تو خواهر مظلوم تنهای من له لورده ای....من نمیتوانم از تو پنهان کنم چقدر خسته ام....من دلم میخواست....چیزی ندارم از دست بدهم پس قبل از آنکه برود حقش است بداند که آن "آنش" را دوست دارم چه با فلاسفه ی وسطی و افلاطون و اسپینوزا و ارسطو....چه با فلاسفه ی مدرنی مثل من و تو....اینها را نوشته ام و برایت میگذارم در پیام دانی که بخوانی و منتظرم باشی صبح بعد از کارهای مزخرف اداری ایرانی با عطر ادویه عرق....میایم ببرمت اتاقت با یک کوله پشتی و باید برایم لباس ها را بپوشی رنگ به رنگ....بعد هم با هم یا میرویم بالا، که جان من یاری اگر بکند...کمرم...میگرن...یا مینشینیم نقشه های الکی میکشیم تا جان از تنمان دربیاید. در نمیاید. این دیگر سخت جانی نیست دور از جانت این سگ جانی است....ولی مثل هتل کالیفرنیا بقول یک دوست خوب، چک اوت میکنیم و راه فرار نداریم یا اگر داریم نمیدانیم کجاست یا اگر میدانیم کجاست نه المیرای تو و نه میم من اهل فرار از  انسان بودن خود؟ حاشا....فردا اگر گرما و متلک های چکمه لیسان بگذارد بی دردسر بروم و بیایم میایم.

میم قدیمیم هم که مسافر است هرروز از خواب بیدار میشوم اول میترسم واحدهای ترم های اول را پاس نکرده باشم و از ترس انگشتانم را بهم فشار داده و درد میکند، بعد هم تصویر وحشتناکی در نظرم جیغ میکشد. تو در زیر زمینی نشسته ای تنها و داری شعر شعر شعر میخوانی....خاقانی؟ بعد هراسان به پیام ها نگاه میکنم که میم دیگرم بی خبر نرفته باشد. بعد هراسان تر پیام های دیگر مربوط و مربوط تر حتا را نگاه میکنم. بعد قصد میکنم شال و چمدان و کلاه کنم، بیایم بنشینم در زیرزمین با تو شعر شعر شعر شعر بخوانم....وقتی من و تو نشسته ایم، خاقانی چرا؟ من پری کوچک غمگینی را میشناسم....سهم من این است آه سهم من این است....فروغ میخوانیم....وقتی بخودم میایم تو پیام داده ای و زیرزمینی نیست که تو حبس باشی......به تو گفته بودم از سبک های مورد علاقه ام حبسیه سراییست؟ متاسفانه در مغزم اشتباه کاشتم که باید بحر طویلش کنم، که اینها را به تو میسپارم. 

یک کتاب زرد نارنجی به فرانسه سال ۲۰۰۹ میلادی خوانده بودم که بعد فهمیدم چقدر نادانم ترجمه ی راحت و روانش در بازار است. اسمش همیشه غمگینم میکند....دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد. یادم نیست اسم نویسنده اش. من هیچ وقت جایی منتظر کسی نبودم تا نازلی آمد و من در ایستگاه قطار مسافرم را، همدم آرمیتا را و عقل کل دوست داشتنیم را در آغوش کشیدم. ولی جز موارد رسمی و فرمالیتی هیچ جا کسی منتظرم نبوده....تو بودی امسال یادت است تو منتظرم بودی؟