۱۳۹۴ بهمن ۱۰, شنبه

تلما
از قضا جایی بین خواب و بیداری ها شعری بود در سرم بود به تو.
سرت سلامت مسافرت رسیده است. دلتنگی ما هم از حد بشد. به قربان گیسوت. دیگر کِی اش از دستم در رفته است. آنقدر در این دنیا مسافرم  که فردا که باز عازم سفرم حتا چمدان ندارم. این که خوبست.
دلتنگ
لوییز

۱۳۹۴ بهمن ۴, یکشنبه

نکته را در دل به یاد قامتش موزون کند مهر بر لب، قفل بر مژگان‌زدن، طالب چه سود؟*

...شب یک)
از قضا زلف بر باد داده بودم لوندی پیشه ... از سر کنجکاوی و بنا را بر این گذاشته بودم برگشته باشم ایران و هرچه پیش آید خوش. از قضا لباس مورد علاقه ام را پوشیده بودم با خالهای ریز. طفلک صاحبخانه...
شب را نماندم. مست از کنیاک دست ساز ایران صاحبخانه ی خوش فکرم، بیخود سرخوش بودم. از دیدن چه کسی؟ چرا؟ سرخوش بودم. بال باز کرده بودم. دیگر خبری از لگوری حریص بارسلونا و حمله های شبانه ی هراسم قرار بود نباشد. آدم ها که...هرکه میخواستم همانجا بود. پاتیل و بی خبر از همت به چمران پیچیدم و در ماشینم مثل همیشه گوگوش میخواند خوابم یا بیدارم؟
فردایش بود در اتاقم با تلفن جیک جیک کنان شرح شب را می دادم. میگفتم فلان کس آدم عجیبی بود. با دقت گوش میداد و نگاه میکرد کمتر صحبت میکرد بعد هم موسیقی میگذاشت بعد مست که بودیم سعاد ماسی داشتیم. العجب....شام هم دال عدس بود. آن فلان کس دیگری هم بود که دیروزش دیده بودم و قطعا گفته بود نخواهد آمد.
شب بیست و چهار ژانویه)
حرف میزد با دقت گوش میدادم جلوی مانیتورم. حرف میزد پر از ایده بود. پر از خسران های مشترک بود. حرف میزد. از خودم می پرسیدم بر تو چه رفته ست جانان؟ کجاست آنی که حرف نمی زد دقت می کرد و گوش میداد. دل مادرانه ام برایش آتش میگرفت که دنیا با تو چه شد عزیز دل؟ دلبند؟ بند دل؟ خودت را چنان کردی دریغ از دنیا که گوش شبانه روزت من سر بهوا باشم؟ لعنت به من که کردم با زندگی هایمان اینطور.
شب های دیگری هم شبیه آن شب یک داشتیم و بیشتر حرف میزد و زیرزیرکی بند دل میشد. گاهی هم میخندید چشمهایش و دندانهایش برق میزدند به من: "فتنه! فتنه!"
روز هفت)
آن روز دیگر زلفی نداشتم بر باد...از سلمانی که آمدم بیرون دیدم یک رژ ندارم بزنم از داروخانه یک رژ خریدم و با مادرم خداحافظی کردم. قرار کجا برویم؟
یادم هست آنقدر حرف میزدم حرف میزدم حرف میزدم تا اینطور یاد گرفتم که من حرف بزنم او گوش بدهد. کردم تا که امشب بند دلم آنهمه حرف داشتی؟ شب هایی که جانم را پر از دود و کثافت گوشه ی گلوله کرده بودم، حرف های جانت را کجا می بردی؟ شکایت از من به کجا؟
 شعر از طالب آملی#دلتنگی

۱۳۹۴ دی ۲۱, دوشنبه

نامه

آنا الکساندروای عزیز

هوا بسیار سرد شده است. دو شب پیش رفته بودم برای قدم زدن خانواده ای را با سورتمه و سگشان دیدم. اگر خودم نبودم باورم نمیشد.
شنیدم کسی از اقوام ما گفته است که او ـ یعنی من ـ  چند وقت مرخصی بگیرد بیاید و نیاز به مرخصی دارد. این صلاح بینی و قیم بازی ها از سر ما نیافتاده است؟ من اگر به مرخصی و استراحت نیاز داشتم همان چند ماه قبل بود که هیچ کس سراغی هم از من نگرفت.  آن وقت ها دراز به دراز زیر شیروانی میفتادم و می لرزیدم. پیغام دادم که: خدا پدر و مادرتان را بیامرزد. کسی که نیاز به استراحت دارد شما مردم بیچاره ی دیوانه هستید مغزتان لحظه ای آرامش ندارد.
چندی پیش به وِرا تولدش را تبریک گفتم. زن کم مانده بود میان آن همه آدم من را درسته قورت بدهد. این است که من نیستم که نیاز به مرخصی دارم. من مرخصی هایم را رفته ام و فکر میکنم که یک دوره ی ملاقات و معاینه ی مجانی برای مردمان خسته ی آن سرزمین بگذارم شاید صالحات باقیات ما بشود.
مثل همیشه شما را به مراقبت از مزاجتان یادآوری میکنم.
میبوسمتان
نینوچکا مرغ در سفر