۱۳۹۳ اسفند ۴, دوشنبه

به ز

خواب دیده ام. هر دوی ما آبستن بودیم. صورتت را ندیدم اما شنیدم گفتی دستهایت باد کرده اند. من می ترسیدم بگویم آبستن خون ام فقط. میترسیدم هول برت دارد. گفتم دلت خوش است به آن نطفه ی درونت که ناگهان خواندی :جز یأس چه زاید شب عشاق عقیم است *

* بیدل

۱۳۹۳ اسفند ۳, یکشنبه



صدای پایم از انکار راه بر میخاست
و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود 

قصه ام را که میدانی و میگویی امید. سی و چند سال دیگر را بگذرانم تا امید به قولش عمل کند