۱۳۹۳ آبان ۴, یکشنبه

عزیزم اولگا ایوانویچ عزیز

درست است که اوضاع پیچیده ایست اما من با خودم در صلحم. صلح خوب است.

۱۳۹۳ آبان ۱, پنجشنبه

قصه است این

عزیز من اولگا ایوانویچ

دلم برای خانم سین تنگ شده است. ما همسایه بودیم. ای کاش دنیا طوری بگردد که باز همدیگر را ببینیم و به او بگویم که دونفر ما باید عذرخواهی کنیم و عبور کنیم و از کنار خاطراتمان با نفرت عبور نکنیم. نمیخواهم بازش بیاورم در زندگی شلوغم. فقط میخواهم صلح باشد.
خسته ام. توان نفرت و کینه و استرس بدنبال آن را ندارم. توان مبارزه کردن برای بدست آوردن یا به زور نگه داشتن آدمهایم را ندارم. شاید بهتر بگویم که به رفتن شان و رفتنم راضیم زیرا ضعیف تر از آنم که به جنگ مشکلات بروم. مشکلات باید خودشان محو بشوند. من خسته ام.

۱۳۹۳ مهر ۲۴, پنجشنبه

A las cinco en Punto de la tarde.

در ساعت پنج عصر
la muerte puso huevos en la herida
لورکا
عزیز من
من در ساعت پنج عصر در بیمارستان امام خمینی روز بیست و پنجم مهرماه سال هزاروسیصد و شصت و یک پا به جبر به عرصه جهان گذاشتم و هیچ زمان بعد از دوران دبیرستان به اندازه ی این تولد پا در هوا اما خوشبخت و آرام نبودم. 
شادیتان فزود باد که شادی من هستید