۱۳۹۳ شهریور ۱۸, سه‌شنبه

زنانه

ساعت ده صبح است. بیدار باش. ساعت دوازده و نیم منزلش قرار ما. ساعت ده و نیم قطار. ساعت دوازده و نیم آواره ی کوچه ها. عینک دودی یعنی گریه. رفتم نشستم روی پله ی اول تا برسد. رسید با دامن آبی چشمهای آبی و کک و مک های قهوه ای و صندل آبی. گفت برویم اول مِی. رفتیم اول مي گساری. اشکهای درشتی از چشمهایش روان بود دست بردم اشکش را پاک کنم که اشکم ریخت. آنقدر اشک ریختیم که حقیقتن اشک نداشتیم. بعد رفتیم ناهار. بعد کافه.
باری روی دلم گذاشته اند و هر از چندی برش میدارند و اشک میریزم.
زیر لب بخندد به مرگ و پرپر من؟

۱۳۹۳ شهریور ۱۶, یکشنبه

۱۳۹۳ شهریور ۱۵, شنبه

me voy*

نگاه کن که از روحم خون میچکد
Quiero olvidar el aroma de tu cuerpo
Quiero olvidar el sabor de tus labios
Quiero tener, por una vez,
una vida feliz
Por eso, me voy...
Gracias por todo lo que me diste
Gracias por amarme
Pero no tengo ilusión
Que tú eres mi razón
Por eso, me voy...
Dime qué es lo que tienes
Que yo no puedo olvidarte
Mira, mírame, mi niña
Mira que mi alma sangra

* Yasmin Levy