امروز دور خانه میگشتم و کتابها را میریختم و کاغذها را پاره میکردم و زار میزدم...صدایم را خفه میکردم بین دستها...رسیدم به آن تی شرت قرمز زشت تو صورتم را فرو بردم و بوی هر روزت را بغل کردم...گریه تمام شد...*تو صبحانه ی گلوگاه پنهان منی... هنوز
* براهنی
* براهنی