۱۳۹۱ شهریور ۲۴, جمعه

۱۳۹۱ شهریور ۲۳, پنجشنبه

تنگ غروبی

افتادم به سخنان تهوع برانگیز...ولی روا باشد که باز یادی کنیم از گودر با همه ی جنگ و بی تحملی جمعی مان و اختلافامون؛ از هم پاشیدگی های بسیاری از جمعهامان روا باشد که آرزو کنم جمع های محدود و گَنگ های فاشیستی کسی را راه نده ی گودر را میانداختید/ یم...عکس میذاشتیم و از هم دیگر یاد میکردیم؛ سحر برامان عین القضات میخواند؛ دیگری عکسهای ترقوه میگذاشت؛ من تندخو بودم و مصی شعرهایش را مینوشت و مجبور نبودی فقط یک پلاس بزنی ...روضه سر میگرفتیم. شکموهای مقیم گودر بودیم و راضی موزیک راک میگذاشت. خودمان بودیم. بارها در فیس بوک را باز و بسته میکنم؛ در کَتم نمیرود این حجم پیش پا افتادگی که جلوی پایت میگذارند و این حجم آماس حقارت در هر سطحی. منهم. خود من دیگر بوی گندیگی مجازی میدادم....روا باشد با همه ی تفرقه و جنگ و تندروی و چرت و پرتهای گودری مان به همان روزها برمیگشتیم. حالا باز نیاد بگین وقتش بود بسته میشد. خودم هم همینو گفته بودم. غلط کردم

absolute

گفتم برایش این داستان فرق داره کسی درونم میگفت دروغ میگوید. خسته شده بودم. میخواستم حقارتشان و تقلید های ناشیانه ای را که از زندگی من میکنند؛ را کراپ کنم و جدا کنم. دست آخر دیدم بگذار باشد. کسی در این بین حقیرانه لذت میبرد؛ ببرد.
حالا دو سه کلمه باید بگویم بزودی: به شرط عاشقانه. غیرعاشقانه ی قطع کوتاه دیگر هیچ چیز نباشد. آنها هم نه.