۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

عاشقانه های مرده

قرار بوده  دوندگی کرده باشم امروز دنبال سفارشات مامان خانم دوندگی نکرده م. تمام سفارشات مکتوب رو در حوزه ی استحفاظی پیدا کردم ریختم تو کیف گنده ی خرید برگشتم رو تخت دراز کشیدم رمان میخونم و یه چیزکی مزمزه میکنم و تلخ بر جانم.
آرمیتا قرار بود قبل از اینکه بره اتاق عمل موهاشو کوتاه کنه. قول داده بود اما همین که نشست که بزنن موهاشو بلند شد و تغییر عقیده داد. این شد که وقتی مرد، موهاش رو دو تا دم موش ، یا گوش خرگوش نمیدونم، درست کرده بودن( فکر کنم پرستارا) با دو تا پارچه ی سفید بسته بودنش. قبلن هم گفتم. من هیچ وقت ندیدمش وقتی مرد. من دو ساعت قبل از اینکه بمیره از پشت در آی سی یو نگاش کردم خوابیده بود. دیالیز هم میشد. میفهمی؟ دیالیز میشد. همه ی این اتفاقا در عرض کمتر از چل و هشت ساعت افتاد. حالا چرا من کل عمر وبلاگ نویسیم اینجا میام از مرگ خواهرم میگم برمیگرده به اینکه اولن اینجا یه سیستمی هست به نام" وبلاگ خودمه میخوای بخون نمیخوای نخون"، دومن که اگر من قرار بود این نک و ناله ها رو جلوی بابا ننه م یا" طرف قضیه م" بکنم خوب آیا بلاخره اونها دلشون نمیترکید؟ میترکید. حالا اینکه من یه وقتی بذارم این شیر آب شور چشمم باز بشه و دماغم فس و فس راه بیفته اینجا بنویسم که آی مردمی که میخواین بخونین نمیخواین نخونین من بعد از شیش سال باور نمیکنم یه دونه خواهر کوچیکم که دو ماه دیگه شیش سال از مرگش میگذره، مرده، من نمیخوام مرده باشه، آی که وقتی مرد تو آی سی یو تک و تنها بود ...
من بسختی برای دردای واقعیم زدم زیر گریه شاید چند بار انگشت شمار واقعن. دو هفته ی پیش بود نشسته بودی پای تخت من پشت به تو اونقدر زار زدم که نگو. اوسسا میگه داری تازه باور میکنی، تازه افتادی به سوگواری، آدمو بغل میکنه میگه گریه کن،هرچی خواسسی گریه کن اما آدم گریه ش بند میاد وقتی اینو میگه. آدم دلش نمیخواد بغلش کنن بهش بگن گریه کن، آدم میخواد بشینه  جای غریبه بلند و بلند های و های گریه کنه. اینکه آدما هزار فاز عقبن از سوگواری دیگه مرضشونه، اما باید آدما رو تنها گذاشت نباید خفه شون کرد، دور و بر آدم نباید پلکید. اینه اون میل دوگانه ی من به رفتن و نرفتن همیشگی اینه اون فرار من از خودم خواهش روحم برای بودن در خانه. اینه که روی من نباید حساب کرد بعنوان پایمرد. امروزو هستم فردا رو نمیدونم. اگر من رو به خونه ت میبری در رو باز بذار شاید فردا صبح قصد گریز کنم. من باید برم دختر بچه ای رو پیدا کنم که هرشب بدون اغراق هر شب با موهای فر بسته شده با روبان سفید بخواب من سفر میکنه و به من میگه " خواهری!" مثل شبایی که میگفت " خواهری ! تشنه مه یه لیوان آب بیار" ! آخ از مرگ ...

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

تضرع های مستانه ی یک نمیم لکاته

روزگاری پا نداشتم و آن روز که پا یافتم کفش نداشتم که بر پا کنم و بر پای عزیزت بوسه زنم و آن روز که پا داشتم و کفش داشتم و تا پای عزیزت قدمی بیش نمانده ست ، در آینه نیز دیگر من نمانده است. تا تو ، شبق موهای تو روز چندی و من نه آمدن میخواهم نه رفتن نه ماندن، نه کفش نه کلاه نه توشه و نه حتا پای.
تو بودی و دیشبی از سرخوشی قرمز شرابی و برکت ت. من افتاده بودم بر خاک غریب بوسه میزدم تا باد بوسه ام را به خاکت بدهد. من بودم و پای تو  و پای بی پا-جامه ی من که من از تو دور بودم و از تو گرم بودم و از من خسته و از وسعت کره ی خاکی ذله. بر پایش افتادم که " "کهکشانا! میلونهاست که تو برپایی و هزاران است که من از او دورم، روزگاری بر من گوشه ی چشمی نما و کرمی...." اما دیگر پای رفتن ندارم. نای ماندن ندارم...میخواستم تو را بازدمم و من را بدمی، خسته بودم، رمق نداشتم، ندارم. گناه است اگر من ماندن بخواهم و صبر کردن و تو آمدن بخواهی انتظار مرا؟ من بمانم و چشمم بماند براه و تو یگانه از جاده ی هیچ کجا بر من نازل شوی؟