۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

تضرع های مستانه ی یک نمیم لکاته

روزگاری پا نداشتم و آن روز که پا یافتم کفش نداشتم که بر پا کنم و بر پای عزیزت بوسه زنم و آن روز که پا داشتم و کفش داشتم و تا پای عزیزت قدمی بیش نمانده ست ، در آینه نیز دیگر من نمانده است. تا تو ، شبق موهای تو روز چندی و من نه آمدن میخواهم نه رفتن نه ماندن، نه کفش نه کلاه نه توشه و نه حتا پای.
تو بودی و دیشبی از سرخوشی قرمز شرابی و برکت ت. من افتاده بودم بر خاک غریب بوسه میزدم تا باد بوسه ام را به خاکت بدهد. من بودم و پای تو  و پای بی پا-جامه ی من که من از تو دور بودم و از تو گرم بودم و از من خسته و از وسعت کره ی خاکی ذله. بر پایش افتادم که " "کهکشانا! میلونهاست که تو برپایی و هزاران است که من از او دورم، روزگاری بر من گوشه ی چشمی نما و کرمی...." اما دیگر پای رفتن ندارم. نای ماندن ندارم...میخواستم تو را بازدمم و من را بدمی، خسته بودم، رمق نداشتم، ندارم. گناه است اگر من ماندن بخواهم و صبر کردن و تو آمدن بخواهی انتظار مرا؟ من بمانم و چشمم بماند براه و تو یگانه از جاده ی هیچ کجا بر من نازل شوی؟