۱۳۹۴ آبان ۲, شنبه

بماندم بی سروسامان کجایی؟

عزیز من

متاسفم که بعد از سالها هنوز این وبلاگخانه را باید یک خط درمیان بنویسم و یادداشت هایش را پاک کنم. میگویند وقتی تعادل روانی ندارید وبلاگ ننویسید، دروغ است. اگرچه سعی کرده ام وقتی مزخرف گویی میکنم و پای فضول ها را باز میکنم، دست به پاک کردن بزنم، اما این وقت شب وقت این حرف ها نیست.
الغرض!
دو حرف دارم کمابیش. یکی را در نامه مینویسم همینجا و دیگری را هم همینجا در یک یادداشت دیگری.
مادرش آهو چشم و غزال نگاه بود. بار دیگر هم گفتم انگار که به دام کشیده شد و دامم را جمع کردم، دامی نبود. امشب فقط یاد بود. از آن یادها که یک پک به علف زده باشی بیاید و برود.
اما اما آن یاد دیگر را....آن یاد دیگر رفیقانه ترین یادی است که کرده ام در زندگی سی و سه ساله ام. نمیخواهم بگویم، از چشم و ابرو و یار و دلدار...از یک رفاقت بگویم که وقتی یادش صبح ها بیدارم میکند هربار به شدت هیستریک گریه میکنم.
کاش بروم این روزها بگویمش رفیق! در بدترین جایی که بودم برایم نوشتی که هیچ وقت و هیچ کجا و هیچ جور فراموش نکن که پشتت هستم. تا این لحظه و همین الان که می نویسم جز این ندیده ام از او در رفاقت. هیچ وقت اسمی نبوده. توقعی نبوده. یک نوعی از بودن بوده است که اگر نبودن هم شده، من بانی دیوانه ش بودم و نوع چهارچوب بندی آن زندگی که تمام شده که اما باز تاکید میکنم، رفاقت تمام نشده. تا به این لحظه. با همه ی دشواری هایی که از آن رفاقت گذشت بر من، هنوز تنها رفیق مانده است او که یک بار ادعا کرد رفیق است و من اگر عجله ای برای موفقیت دارم برای آن است که موفقیت را باید با او جشن گرفت. رفیقم. هر کجای قصه که خوب پیش نرفته باشد و من کوتاهی و بی تابی کرده باشم، رفیق چه کرد؟ صبوری. حتا پیش از آن...پیش تر هم. من بودم که رفیق راه نبودم.
چه شد که امشب؟ مدتهاست. دو یا سه ماه. هر بار زنگ میزنم گفتگوی معمولی میکنم میخواهم این را بگویمش رفیق! صبوریت را و رفاقتت را میبینم. و دستم از همه ی دنیایی که بتواند ذره ای لحظه ای جبرانش کند کوتاه است.
تو که من را میشناسی به سالهایمان. از تحمل و ماندن و رفاقت رفیقانه ات لحظه ای چشم پوشی نمیکنم. امیدوارم که وقتی بر پا ایستادم برایت هر رفاقتی که در دنیا هست بکنم.
زنده بمانی:
آی آبنبات آی کندروک....

۱۳۹۴ مهر ۲۶, یکشنبه


زین بزم سرخوش دل مأیوس می‌رویم
پیمانهٔ شکستهٔ ما هم شراب داشت
بیدل
زرمان

۱۳۹۴ مهر ۶, دوشنبه

شب ها جنایتکارند*

در روز هشتم هفته بیدار شدم و دیدم دیگر نمیخواهم، نیستم، دست و پا هم نمیزنم. یک ماه قبل ترش جوری دست و پا زده بودم که مفاصلم لق شده بود. از زور بیچارگی داروی ضدسرگیجه و تهوع را به خورد خودم میدادم و با الکل و آب فرو میدادمش. باقی روز را هم دستم را روی قلب سمت راستم گذاشته بودم و ضربان می شمردم. شب ها هم اگر کابوس بیدارم نمیکرد، دلهره ای حمله میکرد خِرم را میگرفت از رختخواب به پنجره ی آشپزخانه میکشید. همان هفته های بعدش بود که خیال کردم برگشته ایم به قبل و همه چیز سبز و سرخ و آبی شده و شعر شده ایم و می رقصیم. دیدم کسی که نمی رقصد و نمی خواند و از شعر متنفر است منم. اگر تمام کتاب های آسمانی را جلوی رویم آتش می زدند و قسم میخوردند، اطمینان خاطر که پیدا نمیکردم هیچ، باورم را از تنم میکَندم و با نان صبحانه برشته اش میکردم و میخوردم. همان روز هشتم که شد، دیدم چند زنه حلاج نیستم. هر اتفاق کوچکی آتش خاکسترم را بلند میکرد. آنقدر خشم و بدگمانی پیچیده ام دورم که نای تکان خوردن ندارم، چه برسد به آنکه من و ساقی بهم سازیم(تازیم؟)  و بنیانش براندازیم...آره به اتفاق جهان میتوان گرفت؟ بروید بگیرید به اتفاق...

* شاملو (به گمانم)