۱۳۹۴ مرداد ۱۴, چهارشنبه

نامه

شد لشکر غم بی عدد از بخت می‌خواهم مدد*

تلما

بالاخره نامه ای هم در صندوق ما افتاد. کشتی ما را در شط شراب انداختی. از غصه هایت هم مثل ناله هایت برایم بنویس. برای بار چندم کتاب رنجهای ورتر جوان را میخوانم و موفق شده ام به یک سوم آخرش به آلمانی برسم ولی احساس موفقیت ندارم. چشم هایم به نامه ات روشن! اینکه میخواهی با ساطورم گل بیفشانی و بیاوری، از خودم شرمنده ام میکند. شاید سی و چند سالگی مرحله ای از شرمندگی است. روزهایی کف خانه دراز میکشم و به آدمهایی که شرمنده شان هستم، روی سقف خیره میشوم. کسی را شناخته ام، که سالها پیش وقتی من رسیدم خودش را کشته بود. به او فکر میکنم. می دانی به خودم چه جوابی میدهم؟ کسی که خودکشی بخواهد، در کرنا نمیکند. من در عوض آرزوی مرگ را در بوق و کرنا میکنم و امروز قطعا اعلام میکنم که عرضه اش را ندارم اما برنامه ی مدونی هم برای ادامه نیست. از روزهای آسودگی من خاطرات دبیرستان مانده است. دو روز پیش قدم زنان خیابان مونستر را به سمت جنوب میرفتم و فکر میکردم همانقدر که من به مدت نیم ساعت دست هایم نلرزد و ضربان قلبم را کنترل کنم یعنی آسودگی، دو دقیقه ی بعد با دست لرزان سیگاری گیراندم.
دوستت
لوییز
پیوست: سیگاری نیستم. نمی توانم سیگار بکشم، حالم را بد میکند. نگرانش نباش
* حافظ

۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه

جهنم، عددی نیست وقتی برزخ را تجربه کرده باشی.

دل خونْ سر را نترس...
تلمای عزیز

مدتهاست نامه ای در صندوقم نمی اندازند. من هم همانطور که آگاه شده ای، سر و دستار را با هم انداخته ام. آن ماشین لکنته عمرش را کرده است فوقش بتوانم پاهایم را کشان کشان بیاورم سروقتت که به کوه بزنیم. برزخ را دیده ام و از دوزخ ترسم نیست. مدتهاست که آسودگی را تجربه نکرده ام. طعمش چه بود؟ گس؟ تیز؟
متاسفانه بیمارم. دستهایم می لرزند به شدت. از کارافتاده شده ام وگرنه شما را به تعطیلات خوبی می بردم با هم باران به سرمان میخورد و گل یخ در موهایمان میزدیم. نه راه پس و نه راه پیشم هست، لعنت به بادی که از درخت نمیکند مرا آخر...
قادرم با ساطور تیز کشتاری راه بیندازم که جهان بسوزد، دریغ که لبه ی تیغ ساطورم متوجه صورتم است...بیا برویم...
برایم کاغذ بنویس
لوییزت

۱۳۹۴ مرداد ۹, جمعه

من از شغل تمام وقت بدبختی استعفا میدهم و همه ی شما را بگور میسپارم و تاریخ پدرم را هم به آتش.