۱۳۹۳ شهریور ۲۱, جمعه

الگا ایوانویچ عزی
همه چیز به جان به لب رسیدگی کمک میکند. هیچ چیز دست گیر و یاری دهنده نیست. وقتی قرصهایم تمام شد میخوابم دیگر هم بیدار نمی شوم. جان به لب رسیده ام

۱۳۹۳ شهریور ۱۸, سه‌شنبه

سر قصه ی آغابالاخان و سر موسیقی مبتذل زار زدن تا صبح، یک مریض است مریض

زنانه

ساعت ده صبح است. بیدار باش. ساعت دوازده و نیم منزلش قرار ما. ساعت ده و نیم قطار. ساعت دوازده و نیم آواره ی کوچه ها. عینک دودی یعنی گریه. رفتم نشستم روی پله ی اول تا برسد. رسید با دامن آبی چشمهای آبی و کک و مک های قهوه ای و صندل آبی. گفت برویم اول مِی. رفتیم اول مي گساری. اشکهای درشتی از چشمهایش روان بود دست بردم اشکش را پاک کنم که اشکم ریخت. آنقدر اشک ریختیم که حقیقتن اشک نداشتیم. بعد رفتیم ناهار. بعد کافه.
باری روی دلم گذاشته اند و هر از چندی برش میدارند و اشک میریزم.
زیر لب بخندد به مرگ و پرپر من؟