۱۳۹۳ شهریور ۲, یکشنبه

Herاین یک نقد نیست

چرا این فیلم را خوش نداشتم؟
فیلم هِر فیلم خوش ساختی بود با میزانسن های مناسب حال من و رنگ های مناسب حال سناریو و موسیقی هم. اما این فیلم به شدت مرا پس زد. علتش هم بعد ها فهمیدم چقدر این علت شخصی است.حقیقتن چون انسان فیلم شناسی نیستم و از آن دسته پزشکانی هم نیستم که به صحرای کربلا زده باشم و خود را منتقد بخوانم ایده ای ندارم که چرا اسپایک جونز این فیلم را ساخته و کاری هم به نقد و این حرف ها ندارم.
این فیلم نه، اما ثیودور (تئودور) ـ خواکین فونیکس ـ شخصیت اول مرد ـ انسان تنها و نمونه ی یک بازنده ی تمام عیار است برای من که از رابطه ای شکست خورده بیرون آمده و جز با بازی های جدیدی که شاید عمر ما هم به آن قد بدهد و سیستم عاملش و کامپیوترش چیزی ندارد. مرد رقت انگیزی که حتا وارد شدن به رابطه ای حقیقی را هم گند میزند و باز میگردد به سمنتا معشوقی که وجود ندارد سیستم عاملی که صدایش زن زیبایی را به ما القا میکند (اسکارلت جوهانسون). صبح هایش را با او شروع میکند در راه با او صحبت میکند و ایمیل هایش را با او میخواند/نمیخواند و در نهایت حتا او را با خود به جمع دوستانه ای میبرد. آدمی که از یک رابطه ی حقیقی باخته و وارد یک دِیت حقیقی شده و آن را نیز خراب کرده و به منزل رفته به آغوش معشوق هیچش.
از این فیلم بیزار شدم چرا که از تیودور و زندگی رقت بارش که تمام مدت آن پشت کامپیوتر یا آن گجت کوچکی که صدای سمانتا از درون آن بیرون می آید خلاصه میشود. با صدای او خودارضایی میکند و با صدای او میخوابد. حتا به تلاش مذبوحانه ی سمنتا برای جسمانی شدن رابطه هم تن نمیدهد. انسان زندگی مجازی. انسان دور از عمل، انسان کوچک، حقیر و ضعیفی که نفرت مرا بر می انگیزد وقتی آنگونه که صدای سمنتا را روزی نمی شنود حالش بهم میریزد و در خیابان، ایستگاه، اسانسور (اگر خاطرم باشد) دیوانه وار بدنبال سمنتا است و در نهایت هم شاهدیم که سمنتا جایش را به سیستم عامل دیگری ارتقا میدهد و محو میشود.
شاید اسپایک جونز هم قصد داشته تنهایی رقت بار انسانی که از  جمع های انسانی و زندگی اجتماعی با همه ی سختی هایش، پر است از انسانیت ملموس، را نشان دهد. هرچه که بود مرا به یاد این انداخت که چقدر از انسانهای بی عمل، انسانهای پشت کامپیوتر و انسانهای دور از مردم گریزان بودم. وقتی برگشتم ایران فهمیدم، و وقتی از تونل صدر (نیایش) یا هر اسم دیگری که دارد عبور میکردم میدیدم من میرانم و در کنارم انسانهای دیگری هم هستند که می رانند و گاهی تفی هم می اندازند کف خیابان یا متلکی روانه ی من می کنند. حداقل از آن وضعیت تیودور جدا شده بودم. دیگر به آن لپ تاپ نازک وظریفم نچسبیده بودم به انتظار یک چراغ سبز روشن و یک سلام. چراغ های شهر را نگاه میکردم و تمام محله ها خاطراتم بودند و دیگر خاطرات بدی را مغزم بخاطر نمی آورد. حتا از یوسف آباد هم نفرت نداشتم. در عوض مدام با خودم تکرار میکردم دیگر برنمیگردم تیودور باشم و در انتظار صبح بخیر سمنتا یا شب بخیر او پشت میز، گجت در دست و زندگی در میان ابزار و ادوات مجازی.
از آن طرف از تمام تیودورهای بیچاره ی بند به سمنتاهای نامریی، یا در مقیاس زندگی ما بند به کامنت ها و عکس ها، اینستاگرام ها و وایبرها و آغوشهایی که از علایم کی بورد و بوسه هایی که در ستاره ها خلاصه میشوند بیزارم. در آخر این یادداشت بر این عقیده ام که این فیلم نبود که من را منزجر کرد چه بسا که فیل آنقدر خوش ساخت بود که بخاطرم آورد این گونه تیودورها چقدر من را خسته و مشمئز میکنند و بازی های خوب، میزانسن خوب، رنگ و نور عالی همه ی آنها من را به یاد کسی انداختند که نمیخواستم باشم و نمیخواستمش داشته باشم.

۱۳۹۳ مرداد ۲۸, سه‌شنبه

سنگرهای بی سرباز

چیزی شکست بدون کلمه ای و صمیمیت محو شد  در میان دود و غبار شهر محبوبم



قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز

پیام چند خطی شما به شدت تحت تاثیر قرارم داده است. از سر شب فکر میکنم چه شد آن شناها که با هم میخواستیم برویم؟ چه شد آن پیر شدن ها که برای من و شما بود. شما شعر میخواندید من هم دایم الخمر و فرتوت بودم و از هم مراقبت میکردیم تا مرگ. دیدم شما که شاهد بودید من چاره ای ندارم از گریز. باید فرار کنم و برای آخرین بار خودم را آزمایش کنم این بار آخر است. بار دیگری وجود ندارد. این یک بار را که بروم و خطر دور شدن بیشتر از شما را به جان بخرم، دیگر نمی روم. پروردگار میداند که همین لحظه که برای شما می نویسم صدای گرم شما به وقت شعر سرم را گرم میکند. یاد دارید که قول داده بودید میایید؟ پس کی؟
همه چیز آزارم می دهد. از صدای هورت کشیدن چای پدرم تا نوازش های بی دریغ مادرم. با من مثل یک داغدیده رفتار میکنند. از شما میخواهم که رفتن من را رفتن حساب نکنید و من را فراموش نکنید گاهی وقتی شعر میخوانید بغض کنید و یاد من بیفتید یا وقتی سرتان گرم شراب های پدرتان است.
یک بار گفته بودم باز هم میگویم. من کسی را در یک چمدان سفید مخفی کرده ام و به پول داده ام تا هرگاه آخرین ضربه را خوردم با هفت تیر پرش، هفت عدد تیر به من شلیک کند. آن روز وظیفه دارید من را بسوزانید و کمی از خاکسترم را نگاه دارید و باقی را پرت کنید توی صورت تمام آنهایی که نه فقط این روزهای سخت که روزهای سخت زندگی در بندر مشغول روزمره و روزمره نگاری هایشان بودند.
جانم فدایتان
نینوچکا مرغ در سفر

--