۱۳۹۲ بهمن ۲, چهارشنبه


من دارم میروم. نمیدانم کدام گوری؟ ولی رفتن را آغار کرده ام
نزدیک شش صبح است و نخوابیده ام در عوض سیگار را با سیگار.
همیشه من میدانسته ام که میروم یا می روانندم. فرقی هم نمیکند نتیجه اش این است که من می روم
میفهمی؟ من دارم می روم. وقتش نزدیک است

۱۳۹۲ دی ۳۰, دوشنبه

چيزي مجردست که در انزواي باغچه پوسيده ست.*

تنهایی مطلق چیست؟
همان چیزی که دلم میخواهد باشد و سکوت باشد و هیچ نباشد و مغز هم به احترام این سکوت، سکوت کند.
محو شدن مطلق چیست؟
همان کاری که دلم میخواهد عرضه اش را داشتم ولی ندارم.
* فروغ

هست شب*

بپرس از من:  چرا شب؟ چرا بدون قرص خواب ندارم؟
بپرس تا بگویم شب را میخواهم همیشه همانقدر که طولانی هست باشد و من نخوابم. بیم خواب دارم و وسواس نخوابیدن.
میترسم بخوابم و شب تمام شود. شبی که پر از شعر و موسیقی و خواندنی و فکر کردنی ست. بپرس از من که روزگاری شب من روز بود در نیم کره ای دیگر و ساده اندیشانه شبم را با روز آن دیگران و ـ چه مذبوحانه ـ تلاش میکردم منطبق کنم.
شب اما بمن احترام میگذارد؛ به سکوت خواهی من و تنهایی طلبی م. شب حرف نمیزند اما ترکت نمیکند ...چه رفیقانه! چه رفیقانه  گاهی خنکایش را قسمت میکند با من. خشونت همه در روز بیدار و برپا و در شب همه پنهان است.
بپرس از من چرا حتا بعد از قرص هم مقاومت میکنم. نمیخواهم شب تمام شود و روز، این حقیقت درخشان تلخ خونین خودش را برخ من بکشد. بپرس چرا شب؟

* نیما