۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه

از بندرگاه «الویرا»
برآنم که عبورت را ببینم
تا به نامت بشناسم
و به گریه بنشینم.

ریم عزیز

الویرا نام زن است در این زبان. بنظر میرسد نام یک بندر هم.
نامش نزدیک به نام من است. میبینی؟ تصادف است؟ من به همه ی بندرهای جهان ختم میشوم.

از بندرگاه الویرا
عبور تو را می‌بینم
تا نگاهت را بنوشم
و به گریه بنشینم.
در بازارگاه، چه گونه آوازی
به کیفر من سر می‌دهی؟
چه قرنفل ِ هذیانی
بر تاپوهای گندم!
چه دورم ــ آه ــ در کنار تو،
چه نزدیک، هنگامی که می‌روی!

از تو چه پنهان این شعر ترجمه ای از لورکاست بدست شاملو. حدیث مفصل بخوان ازین...اما چه تصویر غمناکی از بندر الویرا میدهد وقتی عبور را تماشا میکنی.
در شهری که من مهمان بلند مدتش بوده ام؛ بندر،  جایی بود که من اسمش را گذاشته بودم، زیر آفتاب مردادانه پیاده از مدرسه  گز میکردم تا بندری که پر از مسافر و مهمان رنگارنگ بود و مردان پیری که برای مرغکان نان میریختند. گرمای جولای بی قرارم میکرد. بی قراری و جنب و جوش کاذب مردم هم.
در بندرمارسی، درست میانه ی شهر تکاپوی ماهیگیران و بازار دارد. آدمی ناچار، چشمش نگران میشود و دلش براه و منتظر. تا میگردانی چشم، تاب از دلت میرود که مسافرت برسد، مسافری که نداری و بندری که با اینهمه تن، تنهاست. قایقها و قایقبانان خسته. بندر اگر وعده گاه نباشد، کارکردش منحصرن میشود داد و ستد اشیا، نه جان ها. چه عجیب و سخت است تصمیم گرفتن میان چشم انتظار مرد، به قایق ماهیگیری یا چشم انتظاری زن به پهلو گرفتن ملوانش.
ریم عزیز
در بندری زندگی میکنم که نه قایقم پهلو میگیرد و نه چشم نگرانی دارم. جایی میان بوی زهم ماهی و بوی تند دریا و بوی فاضلاب کهنه ی شهر همه چیز محو شد آنجا که مردم پرچم بدست پشت سر راهنمای شهرگردی با دقت به تاریخ ساخت میدان و میدانچه و مهمانسرا و محصولات خوراکی بندر گوش میدهند. مسافران عزیز! ای مسافران عزیز! بندر نفسش به شماره افتاده است از تنگی قافیه ی آدم. آدمهای سرخ پوشنده با پوستهای داغ و لبهای نیمه باز...بندر جانش اسیر هرچه غیرواقعی ست.

شعر از لورکا ـ ترجمه شاملو

 Elvira means

۱۳۹۲ تیر ۱۲, چهارشنبه

فقدان ناگزیرست یا سوگ؟

خاطرم نیست گلی ترقی بود یا رومن گاری یا حتا یک نویسنده ی عرب ساکن فرانسه که اسمش هم فراموش کرده ام، از حالات و توصیف چهره ی یک مهاجر نوشته بود در محل کار، مترو، اتوبوس، رستوران...شاید هم هیچ کدام و من صرفن در خاطرم تصویری چرک و کدر از گذشته ها بوده که امروز عینیت پیدا کرده ست. امروز در آینه ی حمام داشتم به سینه هایم نگاه میکردم و فکر میکردم چرا دستهایم قهوه ای شده اند و گردن و پشتم هم اما سینه هایم سفیدند. بعد از بلاهت سوالم خنده آمد خندیدم به آینه. ته آینه زنی رقت انگیز بود، یک زن رقت انگیز که میخندید به مشکل رقت انگیزش، سفیدی پستان ها بر بدن قهوه ای. روی بیده ی حمام نشستم و خودم را در دانشکده دیدم از سال یک؛ رقت انگیز. کلاس سیاستهای بهداشت (بهترش این است که بگویم سیاست و سلامت بخاطر آرایش عناوین درسی)، همه به یک زن رقت انگیز بدبخت بی زبان با یک دامن جین و بلوز آبی چهارخانه نگاه میکردند که تلاش میکرد خودش را در یک گروه کلاسی جا کند و هیچ گروهی با یک انگلیسی بعنوان زبان دوم حرف زننده، نمیخواست کار کند، حتا امریکاییها...حتا تمی هم من را ندید. استاد دانشگاه پرطمطراق جانز هاپکینز وینسنچ ناوارو، که همین درس را به انگلیسی تدریس میکند، حاضر نبود در کلاسش یک زن کوتاه قد غیراسپانیایی و غیرانگلیسی زبان را تحمل کند، حتا اگر انگلیسی حرف میزد. شب روز اول از همان استاد وقتی با چهره ی رقت انگیزم نشسته بودم پشت کامپیوتر، ایمیلی گرفتم که صد بار خُرد شدم که  نوشته بود: اگر میخواهی این کلاس را به سرانجام برسانی باید اسپانیولی صحبت کنی و یا حذفش کنی. زن رقت انگیزی دست لرزان، نوشت من تمام تلاشم را میکنم که بیاموزم و من چند زبان صحبت میکنم (خوارترین و رقت انگیزترین توضیح و التماس) و بزودی یاد خواهم گرفت و بگذارید در کلاستان بمانم، و ماندم. لبخند متشکرم را در کارهای گروهی کتابخانه فراموش نمیکنم وقتی باید قوانین بهداشتی کاتالونیا را نقد میکردیم از منظر نابرابریهای اجتماعی برای مهاجران...اول بخوان و بعد ترجمه کن بعد دیگر توانایی ذهنیی برای نقد می ماند؟ من در مدرسه ی طب درس خوانده م و صرفن محفوظاتم را از بر دارم و نقد قوانین نمیکردم؛ اما آن لبخند محقرم را نباختم. لبخند محقر یک زن کوتاه قد مهاجر در سرزمین بلند قدان.
روی بیده ی حمام زنی را دیدم که سرش را کج کرده است و به مزخرفیات جوردی سرناهار گوش میدهد که میگوید شما نمی توانید تصور کنید اروپا چیست...حق با جوردی ست ما بی خانگان چه میدانیم اروپا چیست حتا اگر اروپایشان یک اسپانیا و حتا یک کاتالونیای نیم و ناقص باشد.  از دلخوشی های حقیرانه ام خنده ـ گریه ام می آید، که دوستانم من را در گروه جدیدی پذیرفتند و کار کردیم و من کم کم نطق رقت انگیزم به یک اسپانیولی بی بضاعت باز شده. کم کم ک من را می بینند در کلاسها دوست دارند پشتم میزنند و به به چه چه میکنند و من رقت انگیز متشکرم. من همیشه یک مهاجر متشکر رقت انگیز خواهم ماند که وقتی دست نوازش بر سرش میکشند در جهت خواب موهایم لبخندم را تحویل میدهم، بسته بندی شده و زیبا و بد...بخت...خیلی هم که بچه زرنگ باشم که نیستم و خیلی هم که آفتاب پرست و متمایل به خایه مالی باشم، هفت سال دیگر یک مهاجر بدبخت هستم که خطوط لبخند رقت انگیزش که صبح میرود مطب و شب برمیگردد دست نخورده و تروتمیز. شب ها هم در خانه اش مهمانی های چند ملیتی میدهد و مثل بلبل حرف میزند و مثل بلبل سرشاخه مینشیند و آواز رقت انگیزش را میخواند و در آینه ی حمام به بلاهتش لبخند رقت انگیز حقیرانه میزند. 

هیچ بنده ای شرمنده ی خودش نشود بحق پنج تن آل عبا اینطور که مدام من میشوم از خودم شرمنده.