۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه

چهار سال گذشت؟

یه چند روز جلوترش بود دستبندامونو دست هم بستیم. یه روبانم دور آینه ی بغل ماشین

پروپگاندا نکننده خره.

دو فرهاد، پس از مه،


یکی انتحار کرد و یکی گریست ؛
 
دربامداِد فلج
 
که حرکِت صندلی چرخدار 


صدای خروسان بود ،
 

و ماهیان حوض
 

از فرط اندوه


بروی آب آمدند.
 

دو فرهاد


هر یک با دلی


چون عطر آب ، حجیم



 
لیک تنها با یک تیشه

 (جهنم و ضررـ حق ادب منتشرکننده)
از هشتاد و دو شعر از بیژن الهی 

Published by Do-Library: http://do-lb.blogspot.com

In praise of numbness

میخواهم یک روز نامه ی بلندبالایی به خودم بنویسم و از خودم تشکر کنم برای سکوت. سوالی برایم مطرح نمیشود. هیچ کنجکاویی ندارم. امکان ندارد از کسی سوالی بپرسم جز حال و احوال آنهم یا از روی ادب است یا سابقه ی ناخوشی ش را داشته ام. بقیه ی سوالهایی که میپرسم حتا به اندازه ی سرگین خرهای انزلی برایم اهمیت ندارم چه جوابی میگیرم. با کسی صحبت میکردم بیشتر حرفهایش را گوش نمی دادم برایم اهمیت ندارد.
راستش اصلن دیگر برایم اهمیتی ندارد چه کسی چرا و چطور. اگر هزارسال کنار کسی باشم برایم سوال پیش نمی آید که از کدام گوری می آید کدام گوری می رود و برنامه هایش چیست اینجاست که غریبه ها مچم را با سوالاتی میگیرند که جوابی برایشان ندارم. بهمین اندازه از سوال شدن متنفرم. برای همین است که وقتی سوالی میکنم دوست دارم جواب درستی بشنوم. شاید هم برعکس بوده است شاید از ده ها سال قبل آنقدر جواب سوالاتی که شنیده ام احمقانه بوده که ناخودآگاه از جواب شنیدن با سوال نپرسیدن پرهیز میکنم.  پرهیز هم که نه چون پرهیز کردن پدیده ی خودآگاهی است من اراده ای ندارم برای نپرسیدن. این مثل یک عضوی از من است. نپرسیدن. کسی باید بیاید در مدح آدمهایی که نمیپرسند بنویسد.