۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه

In praise of numbness

میخواهم یک روز نامه ی بلندبالایی به خودم بنویسم و از خودم تشکر کنم برای سکوت. سوالی برایم مطرح نمیشود. هیچ کنجکاویی ندارم. امکان ندارد از کسی سوالی بپرسم جز حال و احوال آنهم یا از روی ادب است یا سابقه ی ناخوشی ش را داشته ام. بقیه ی سوالهایی که میپرسم حتا به اندازه ی سرگین خرهای انزلی برایم اهمیت ندارم چه جوابی میگیرم. با کسی صحبت میکردم بیشتر حرفهایش را گوش نمی دادم برایم اهمیت ندارد.
راستش اصلن دیگر برایم اهمیتی ندارد چه کسی چرا و چطور. اگر هزارسال کنار کسی باشم برایم سوال پیش نمی آید که از کدام گوری می آید کدام گوری می رود و برنامه هایش چیست اینجاست که غریبه ها مچم را با سوالاتی میگیرند که جوابی برایشان ندارم. بهمین اندازه از سوال شدن متنفرم. برای همین است که وقتی سوالی میکنم دوست دارم جواب درستی بشنوم. شاید هم برعکس بوده است شاید از ده ها سال قبل آنقدر جواب سوالاتی که شنیده ام احمقانه بوده که ناخودآگاه از جواب شنیدن با سوال نپرسیدن پرهیز میکنم.  پرهیز هم که نه چون پرهیز کردن پدیده ی خودآگاهی است من اراده ای ندارم برای نپرسیدن. این مثل یک عضوی از من است. نپرسیدن. کسی باید بیاید در مدح آدمهایی که نمیپرسند بنویسد.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه


عزیز من

خواستن حرز جان است....بود...آن را هم از گریبانم باز کردند...اما...تمام نمیشوم در بلا تکرارست که میشوم

آیا آدمیزاد مجبورست برای یادداشتهایش عنوان انتخاب کند؟ خیر

یک بار حسین  در وبلاگش یک سری اسم لیست کرد فلانی؛ بیساری؛ بهمانی و المیرا دلم برایتان تنگ شده است. صادقانه آن وقت فکر کردم چه کار مسخره ای! ور دار زنگ بزن به ما و بگو دلت تنگ است پدر من! مجبور که نیستی.
دیروز بود یا پریروز از خیابان رد میشدم وسط خیابان دیدم کسی عربده کشید مادر جنده چه کار میکنی یا کجایی (همچه چیزی) فهمیدم چراغ عابر قرمز بوده و وسط خیابان ماتم برده من دلقک هستم اینطور مواقع فوری رفتار طنازانه یا گاهی لوند بازی درمیاورم و میدوم و فحش نمیخورم. این شد که در رفتم. رسیدم آن سر خیابان. فهمیدم انگار برای من سالها گذشته از این سر به آن سر رفتن...داشتم میان راه در مغزم با کسی حرف میزدم و به او میگفتم دلم تنگ شده است...مایه اش کشیدن این تلفن از جیب و یک زنگ بود خرج هم نداشت به مدد تکنولوژی و شرکت آرنج اینترنت هم داریم و اگر نامردی اینترنت ایرانی نباشد دو ساعت و نیم اختلاف زمانی را هم مسخره میکردم و زنگ میزدم دیدم زنگم نیامد. اینهمه  گفتگوی درونی را نمیتوانم از خودم بیرون بکشم و گپ بزنم. حالا نشسته بودم روی پله ی دانشکده و فکر میکردم شاید باید خودم را راضی کنم به خودم. باید قبول میکردم که من دیگر نه آن آدم پرحوصله و پرحرف هستم در تلفن و نه آن آدم صبور خوش خلق سرحال. عبوس و اخمو و غرغرو...بدتر از آن دیدم که چقدر حرف زدنم محدود می آید. از خودم پرسیدم چند نفر هستند در دنیا که دستم می رود زنگ بزنم. دیدم هستند هنوز بی نیاز از دلیل برای زنگ زدن هنوز ساعتها و چندین صفحه و روزی چند بار نوشتن...تعجبم می آید از اینهمه دست از آدم ها کشیدن. تعجبم می آید از اینهمه نخواستن. دلم میخواهد همینجا بنشینم اگر حرفی داشته باشم بنویسم و بفرستم برود اما زنگ نزنم حتا دیدار هم نکنیم تا صبح به نوشیدن نگذرد. درد دل نکنیم و آواز هم نخوانیم... فراموش کنیم اگر نکرده ایم. از من نپرسیم چه مرگم است چه بر من رفته. چرا....نامهایشان را به ترتیب  لیست کنم:
الف تا ی...دلم برایتان تنگ شده است اما بمن نزدیک نشوید خسته و دردناکم.