۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

aziz ana

نشسته ام تو را میبینم در خانه ای که اسمش خانه کوچیکه بود ولی صد متر زیاد هم کوچک نبود. در آشپزخانه رشید بهبودف میخوانی یا در ضبط سونی تک کاسِته ی ما شور امیرف گوش میکنی یا شوستاکوویچ یا "برادر غرق خونه" ....آنا جان! من چرا هیچ وقت به تو آنا جان نگفته ام. بعد از سی سال هنوز برای من مامانی هستی...همه به من و تو میگویند همدیگر را لوس میکنیم. اما من تو را لوس نمیکنم اگر میکردم باید کنار تو نشسته میبودم مثل همین پیرار سال با هم هرکدام یک گوشه ی کاناپه ی بنفش ما کتاب میخواندیم؛ بعضی جمله ها را بلند میخواندی تا من بشنوم ولی انقدر غرقش میشدی که صدایت فرود می آمد. آنا جان! نشسته ام تو را میبینم که ظهرها من را میبردی پاشا با هم استیک بخوریم. حامله بودی چقدر خوشگل شده بودی. آنا جان...نشسته ام تو را میبینم چه مظلوم بچه ات را بدرقه ی قبر کردی دم هم نزدی؛ حالا هم نشسته ام چانه ام را چسبانیده ام به تلفن تا تو نبینی وقتی جواب اسکن را میخوانی من چانه ام میلرزد. تو اگر بمیری من تا ابد چانه ام میلرزد...راستی چرا من یادم رفته است تو را آنا جان صدا کنم؟

۱۳۹۱ بهمن ۱۶, دوشنبه

ریم عزیز

ریم عزیز
دیگر همه فهمیده اند که یک حماقت کوچک؛ مجبورت میکند چمدانهایت را دم در رها کنی و با یک جفت کفش و یکتا پیراهن بزنی براه.
همه ی دنیا میدانند لکاته از غافلگیر شدن متنفر است...از نادانی بیشتر

حاشیه ی روزهای شخصی

تاریخ شخصی منسجم نیست اما نشان داده شده است که هوچی گری/چاچول بازی/چارچار زدن در دوران تاج و تختی شعبان جعفری؛ خریدارش را از دست داده است. آدمیزاد مرعوب هوچی گری نمیشود؛ اگر سکوت میکند هم شاید ازین باشد که در تاریخ شخصی اش هوچی ها را از تلویزون و کتاب فقط دیده است نه از نزدیک.