۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

طبقه ی پایین یا باغ وحش شیشه ای


خب عزیزانم امشب میخوام براتون قصه ی کی رو بگم؟ قصه ی خِما؟ خِما کیست و چه نقشی در جامعه دارد؟ یک سال پیش رفتم ساختمانی دراینجا که ما هستیم  که بخشی از یک جایی است که به همان کاتالان مثل اینکه یعنی پارک تحقیق بیوپزشکی بارسلون ـحالا شما فکر کنین همچین چیزی ـ  اسمش به کاتلان یعنی طبقه ی پایین ولی این خودش یک ساختمان دیگری است برای خودش که شبیه باغ وحش شیشه ای (سلام آقای ویلیامز)؛ از هرطرف که توریست عبور میکند جهت وصول به دریا و لهو لعب میتوانست از ما عکس بگیرد. برگردیم به خِما. خِما کیست؟ بنده از خِما فقط یک اسم بلد هستم و یک هیکل. یک مشت عکس که آویزان کرده است به بالای میزش که اگر این عکسها تصاویر متحرکی بودند شما یک زنی را میدید مثل چوب خِلا که زبانش را دور لبش میکشد یا پستان نداشته اش را به دوربین می مالد. این بود تصویر ذهنی ظاهر و باطن ما از ایشان. حالا چرا خِما؟ چون ایشان بسیار اصرار دارد که بچه ی کاتالونیا نیست و بنابرین جِما نمیباشد. آیا من به ایشان چه حسی دارم؟ این عشق در نگاه اول را بگذرید. من یک رویا دارم. اینهم اینکه یک بار بشود از کسی که بار اول بدم بیاید در ادامه دیگر بدم نیاید و با ایشان دوست باشم. البته در بعضی موارد خاص آقای پیم به من هشدار داده بود در روابط فامیلی تا افسار ما را بکشد تا دوستی بهم نزنیم؛ اما این بار اصلن آقای پیم لازم نبود به ما بگوید ایشان مورد بسیار مزخرفی بوده اند. اگرچه بعدها فهمیدیم مطلوب نظر پیم هم نبوده خِما و این بسیار برای ما تعجب آور است چون ایشان به انسانهای ساختمان طبقه ی پایین علاقه ی خاصی دارند. این گذشت و ما شانس آوردیم که به نیم طبقه ی بالای ساختمان طبقه ی پایین منتقل شدیم با گلوریا و تانیا و اون روزها لعیا (به اسپانیایی بخوانید فارسی بنویسید). به یه توالت خیلی تمیز مجهز شدیم و یک دفتر آرام اما این عکسای نسبتن پورن دم در خِما روی اعصاب من است همچنان به اضافه ی تلاش مذبوحانه برای لاغر بودن ـ جوانان من دیگه گه بخورم به شما گیر بدم لاغر نشوید؛ هرجور دوست دارید من را که میبینید یک قرص قطع کرده ام ده پوند لاغر شده ام  شما هم اگر قرص را قطع کنید همین میشود؛بعد جواب لباسهای گشاد را خودتان شخصن بدهید ـ و جورابهای شیشه ای زشت. برگردیم به اینکه ایشان کی ست؟ ایشان در واقع من هیچ چیزی نمیدانم کیست این ده هزار خط را نوشتم برای اینکه تاکید کنم انسان وقتی مرتبه ی اول با کسی حال نکند بعدن احتمال اینکه حال کند کم است؛ یا اگر بخواهم دقیقتر بگویم نویسنده ی این یادداشت وقتی با کسی دفعه ی اول حال نکند بعدها هم در پروسه ی بالا و پایین و بیرون و درون و دست آخر حال مزبور را نمیکند. ما هم یک سال است این خِما با دامن سیاه و جوراب شیشه ای را میبینیم و اطمینان دارم که ایشان با کون ما حال نمیکند چون از شدت حال نکردن با نامبرده معمولن جوری جلوی مخزن آب می ایستم که کون ما را سیاحت کند. نوش جانش.

۱۳۹۱ دی ۲۷, چهارشنبه

کافه بندون

کافه پراگ رو بسته ن. این مهم است؟ هم بله هم نه. ته دلم گرفت ته ته دلم چند لحظه گرفت. بعد دیدم اصلنش بهتر. به درک. کافه پراگ رو ببندن. صد تا کافه ی دیگه رو هم ببندن بیشتر و بهتر به درک. صد بار دیگه ته دلم چند لحظه میگیره اولش همین. یه سینمای صامت جلوی نظرم میاد از آدما....ببندن بدرک...این خبر داغ روز بود؟ اون روزی که پیاده گز کردم از پراگ تا کجا؟ یادم نیست ولی پیاده گز کردم. ماشینم تو اتوبان نرسیده به هفت تیر تو اون خیابونه که شرت و کرست فروشی ارمنی داشت پارک بود....شونزده ژانویه ی دو هزاروسیزده خبر بسته شدن پراگ رو خوندم. اینم یک اتفاق معمولی.

۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه

روز/شب مرگی

هوا سرد شده است. از این سوزهای گدا کش که نمی آید. سوز بی رمق شرم آوری است. مثل کارمندها شده ام. شب عجله میکنم زود سرم را بگذارم و بخوابم و صبح چرا؟ چرا صبح از هفت و نیم شروع میشود چرا وقتی هوا گرگ و میش است من می روم؟ مدتهاست که دیگر به زمین و باعثش فحش نمیدهم. مثل بچه ی آدم بلند میشوم میروم سرکارم. قهوه که نمیخورم. دو لیوان آب سرد میخورم گاهی یک نارنگی و ایمیل های روزانه ام را روانه میکنم به دوست. دفترم را زیر بغلم میزنم میروم اتاق رییس ها یک به یک. در این بیمارستان من یک رییس و دو رییس ندارم. همه برای من رییس هستند. از آدم انفورماتیک تا منشی. من شاگرد همه هستم. از هرکس یک کلمه یاد میگیرم یا یک روش یا یک جمله یا یک مدل نوشتن. این شد که امروز هم دچار خود برخوردگی اورژانس نشدم وقتی یک دسته برگه ی امتحانی خاک خورده ریختند روی میزم. چه کسی؟ رییس بزرگ. از ایشان مثل سگ حساب میبرم. ایشان به من بگوید امروز تا آخر روز کلاغ پر برو میروم. گه خوری اضافه هم نمیکنم. دو کلمه هم این میاد به مغز من موفق شود فرو کند؛ میگویم خدا پدرت را بیامرزد. در دفتر و دستک و عدد و الگوریتم را بستم و مداد گرفتم دستم و از ریسک و آدز و اکسسیو فلان نشستم غلط گرفتم...راستش را بگویم دروغ چرا؟ به کسانی که ورقه هایشان زیر دستم بود حسرت خوردم تا زیر چانه. با یک دست روانی تحلیل کرده بودند این نتایجشان را و با یک اسپانیایی خوبی که من روزهای دو تا توی سر خودم و ده تا توی سر این لپ تاپ زدن را جلوی چشمم نگاه میکردم. مثل یک گنجشک تو سری خورده کتاب را میخواندم به انگلیسی بعد جزوه به اسپانیایی بعد اینها را ملغمه میکردم و قورت میدادم. خوش به حال اینها که از مادرشان اسپانیایی زاییده شده بودند. کجای کار بودم؟ ...بله. آنا رسید بالای سرم و گفت این اوراق را ببر بینداز جلویش و بگو من تصحیح نمیکنم. به او گفتم دیوانه است و من همچین خریتی نمیکنم و همینطور...دیگر حوصله ام نمی آید بنویسم...هوا سرد است و برگشته ام به دفترکار خودم و مشغول اضافه کردن ادویه به تزم هستم. یک مشت عدد دیگر را هم جمع و ضرب میکنم و میگذارم بر دیگ.