هوا سرد شده است. از این سوزهای گدا کش که نمی آید. سوز بی رمق شرم آوری است. مثل کارمندها شده ام. شب عجله میکنم زود سرم را بگذارم و بخوابم و صبح چرا؟ چرا صبح از هفت و نیم شروع میشود چرا وقتی هوا گرگ و میش است من می روم؟ مدتهاست که دیگر به زمین و باعثش فحش نمیدهم. مثل بچه ی آدم بلند میشوم میروم سرکارم. قهوه که نمیخورم. دو لیوان آب سرد میخورم گاهی یک نارنگی و ایمیل های روزانه ام را روانه میکنم به دوست. دفترم را زیر بغلم میزنم میروم اتاق رییس ها یک به یک. در این بیمارستان من یک رییس و دو رییس ندارم. همه برای من رییس هستند. از آدم انفورماتیک تا منشی. من شاگرد همه هستم. از هرکس یک کلمه یاد میگیرم یا یک روش یا یک جمله یا یک مدل نوشتن. این شد که امروز هم دچار خود برخوردگی اورژانس نشدم وقتی یک دسته برگه ی امتحانی خاک خورده ریختند روی میزم. چه کسی؟ رییس بزرگ. از ایشان مثل سگ حساب میبرم. ایشان به من بگوید امروز تا آخر روز کلاغ پر برو میروم. گه خوری اضافه هم نمیکنم. دو کلمه هم این میاد به مغز من موفق شود فرو کند؛ میگویم خدا پدرت را بیامرزد. در دفتر و دستک و عدد و الگوریتم را بستم و مداد گرفتم دستم و از ریسک و آدز و اکسسیو فلان نشستم غلط گرفتم...راستش را بگویم دروغ چرا؟ به کسانی که ورقه هایشان زیر دستم بود حسرت خوردم تا زیر چانه. با یک دست روانی تحلیل کرده بودند این نتایجشان را و با یک اسپانیایی خوبی که من روزهای دو تا توی سر خودم و ده تا توی سر این لپ تاپ زدن را جلوی چشمم نگاه میکردم. مثل یک گنجشک تو سری خورده کتاب را میخواندم به انگلیسی بعد جزوه به اسپانیایی بعد اینها را ملغمه میکردم و قورت میدادم. خوش به حال اینها که از مادرشان اسپانیایی زاییده شده بودند. کجای کار بودم؟ ...بله. آنا رسید بالای سرم و گفت این اوراق را ببر بینداز جلویش و بگو من تصحیح نمیکنم. به او گفتم دیوانه است و من همچین خریتی نمیکنم و همینطور...دیگر حوصله ام نمی آید بنویسم...هوا سرد است و برگشته ام به دفترکار خودم و مشغول اضافه کردن ادویه به تزم هستم. یک مشت عدد دیگر را هم جمع و ضرب میکنم و میگذارم بر دیگ.
۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه
کسی خوشحال است
انسان دوپایی که صاحب وبلاگ است یک وظیفه ای خطیری به خودش و وبلاگش احساس میکند که وقایع مهم خوشایند یا ناخوشایند را بنویسد. بیشتر اوقات هم بعضی صاحب وبلاگ ها طبق یک رسم معهود که با خودشان و تصویرشان از جهان دارند؛ فقط احوالات ناخوش را ثبت میکنند و خیلی هم کیف میکنند از این حالت و هیچ تلنگر و انقلاب روانی این آیین را عوض نمیکند. (کرده ایم ما؛ نشده). بنظر من یک نوشته ای که بیست و هشت خط مقدمه دارد نفهم و نادان است. این است که میروم به اصل مطلب است اصل مطلب این است که دیروز روح و روانم تر و تازه شده است. هم گوش هم چشم. اگر دو سال پیش بمن میگفتید که روح و چشم انسان در یک چت ویدیویی یک ساعت و ده دقیقه هی تازه میشود؛ میگفتم بروند و بدهند. دیگر بعد از هزاروسی سال عمر؛ و سابقه ی دست به هرکاری زدن؛ بلد شده ام که روح انسان را فقط انسانی تازه میکند که زبانش را بلد باشد. یعنی زبانش را...من زبانم را مدتها پیش در تهران جا گذاشتم کنار دوست. یک جایی وقتی عرق را یک نفس بالا میرفتیم یک جای دیگری وقتی جلوی در کافه دستهایمان را در جیبمان فروتر میکردیم خداحافظی میکردیم...همان ورها زبانم جا ماند و گوشم هم و دلم هم ماند. به هر رو دیروز بود که میخواستم بغلش کنم بروم توی اتاقش بنشینیم این صدایش بیشتر بگوش من برسد این زن. این همان حالتی است که بر انسان میرود که دستش ترنج بدهند با یک کارد؛ دستش را بِبرد و خبردار نشود. این همان حالتی است که انسان باید از احوالش در لحظه عکس بگیرد و هزارباره برگردد احوالش را زنده کند. خواستم بگویم زن؛ ما اینجا/آنجا چه غلطی میکنیم بیا برگردیم خانه حرف بزنیم. اما زندگی این نبود. باید می ماندیم اینجا/آنجا و جانمان را میجنگیدیم. یعنی زندگی اینطور است. قدیمی ها میگویند همیشه همینطور بوده است. آیا همه همینطور هستند که وقتی کسی کنارشان باشد هم دلشان برایش تنگ میشود؟ همان لحظه؟ گاس در مانیتور ویدیو چت؟
۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات (Atom)