۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

مارکوس در سرزمین عجایب

مارکوس سی و یک ساله اهل ولنسیا. بزودی وارد سال آخر رزیدنتی همین رشته ی ما میشود. رشته ی ما در بخش دستیاری پزشکی اینطور است که وقتی امتحان تخصص میدهی و وارد پزشکی اجتماعی/طب پیشگیری میشوی؛ بایستی دوسال هم اپیدمی بخوانی. اینطور است که ما یک سال از این دوسال را با هم قطاران رزیدنتی میگذرانیم. برگردیم به مارکوس. مارکوس به قول خارجی ها یک آب نبات چشم(حال ندارم معنی رو بنویسم) است.خیلی هم ناز و تو دل برو است. من پارسال تقریبن بدبختش کردم. صبح امتحان طب پیشگیری گردنش را گرفتم گفتم تمام برنامه ی واکسیناسیون کاتالونیا را برایم توضیح بدهد چون جزوه ی مربوطه به کاتالان بود و من عقلم به هیچ جایی قد نمیداد هنوز هم نمیدهد برای یافتن این برنامه ها به هر زبان دیگر. مارکوس هم؛ همجنسگرا است. از خانواده ی سنتی برمی آید. در کلاس ما از هجده نفر سه نفر هم جنس گرا بودند و از پنج پسر کلاس دو نفر همجنسگرا بودند که خوش قیافه های دسته ی مردان بودند. مارکوس ترم اول از ما دوری میورزید. ما گفتیم وا! ولی بعد به ما نزدیک شد و دوست صمیمی آن یک زن دیگر از میان ما سه زن شد. تریمستر دوم مارکوس گفت میرود پیش مشاور/روان درمان. تریمستر سوم یواشکی به زن دیگر (از میان ما سه زن) گفت که همجنسگرا است و میترسد به خانه اش اطلاع بدهد. آن زن دیگری نازک؛ به او گفت که برادرش در تنریف پزشک است و دنبال یک دوست پسر خوب میگردد که ترجیحن همکار باشد. مارکوس دو هفته ی بعد پرواز کرد به تنریف و پنج روز بعد دست از پا درازتر برگشت. حالش بد بود. گفت میخواهد درمان شود تا دیگر استریت باشد.  ما سه زن دهنش را پرخون کردیم. گفتیم پفیوزی نکند و مرضی ندارد که واجب الدرمان شود. گفت نمیخواهد و گریه کرد. ما سه زن دانه دانه بغلش کردیم و گفتیم که گه نخورد...گفت که تلاش میکند نباشد. ما باز بغلش کردیم و گفتیم گه نخورد. باز رفت و چندوقت پیدایش نشد تا آخر تریمستر سرامتحان برگشت. گفت میخواهد یکی از ما سه زن را ببرد ولنسیا با مادرش صحبت کند که ایشان دلشان به هم جنس میکشد بابا از ایشان بکشید بیرون. زن دیگر کرم دار و آن یکی گفتند ما میاییم رفتند یک هفته ولنسیا خوردند و خوابیدند و زدند و برگشتند و مامان مارکوس گفته بوده است شما امریکایی هستید بروید کشکتان را بسابید (آن دیگری اهل اسپانیا/بورگوس است). گفته بود بچه م درست میشود و مارکوس دیگر برنگشت به ولنسیا.
حالا چرا این داستان شد؟ آن زن دیگر به ما یک ایمیل چهارنفره زد گفت برویم با این بچه بیرون. مارکوس نمیتواند تنها برود به محفل. گفتم ما برویم بگوییم چند من است ایشان بمن ایمیل زد و گفت میرویم میگوییم فلان. مارکوس طفلکی شده است. مارکوس جان من را در امتحان پیشگیری نجات داد چون سی درصد سوالات از واکسیناسیون کاتالونیا بود و من چی؟ من هیچی باز هم بخیر گذشت. مارکوس من مستاصل بود. دلم برایش پر میکشد که میترسد تنهایی برود... ترسیدنش شبیه ترسیدن من است که از آنجا مانده و از آنجا رانده شدن. میگوید بلد نیست چطور برود به زندگی زیرزمینی بارسلونا...میگوید ترس و شرم هزارساله اش همچنان در ناخودآگاهش پسش میزند. مارکوس من اعتمادبنفس ندارد فکر میکند زشت است و مردان دیگر فکر میکنند رفتارش دهاتی و زیادی صاف و صوف است. به او میگویم زیباست و مردان دیگر گه میخورند و دلشان هم بخواهد. میگوید زیادی اتوکشیده و تر و تمیز است برای این جمع زیرزمینی و دستش خواهند انداخت از طرفی دوست ندارد که لباس اتو نکشیده بپوشد و از یک سیگار بکشد با کسی (بجز ما سه نفر) و هیپی بازی و هاستل خوابی و کثافتکاری دوست ندارد...گه سگ دوست ندارد...حتا از بوی سیگار و ماریج روی لباسش آزار میبیند...اما آن زن دیگر معتقد است که مارکوس باید خفه شود و بیاید به جمع تا ترسش از پذیرفته نبودن بریزد و ببیند که زندگی به خانه ی ولنسیایی و مادر کک و مکی اش محصور نیست.
آخر قصه؟ من نرفتم. خسته بودم. سرم گنجایش سروصدا ندارد و روحم سکوت کرده است و نمیتواند به مارکوسش دلداری بدهد. به آن زن دیگر گفتم باز هم نمی آیم...سرم را کردم زیر لحاف پر و برای خودم آهنگ ترکی اِبرو گوندش گوش دادم. یک روز مارکوس زیباست و زیباتر میشود و دیگر لبخند خسته نامید نمیدهد.اما من؟  فکر میکردم اینجا بارسلون کاتالونیاست. فکر میکردم مارکوس نباید از بدیهیات نگران خاطر باشد. فکر های من احمق هستند. تحجر سنگرش محکم تر از این حرفهاست و دستش هم دراز تر از شرق...به مارک ایمیلی زدم و گفتم عموجان! یک روز بیا برایم بگو؛ چرا؟ اینجا در کاتالونیای انارشیست جرج اورول؟ چرا تو دستت میلرزد؟...گفت فردا میگوید و الان باید برود اصلاح و حمام و لباس...بوی عجیب اودکلنش از ایمیل دماغم را ناز میکند.

۱۳۹۱ دی ۲۳, شنبه

روز نوشت (برچسب دو)

انسان وقتی زندگیش را میگیرد در دستش و جلوی رویش دریایی است و عصای موسا وارش هم آن را نمیشکافد؛ مجبورست بزند به آب. من آدم به آب زدن نبودم من دامنم را بالا میگرفتم تا خیس نشود اما آدم با چشم بسته و با شکم شیرجه زدن هستم. همیشه ترس پارگی احشا دارم چون شیرجه میزنم آن هم با شکم...سهمگین است حجم ناشناخته ای که دست خالی فرو میروی در قعرش. رفته ام این روزها. تنها و به طرز سختی میسازم دانه به دانه روی هم میگذارم این لگو های لعنتی حیله گر را. هرروز من مستقل از دنیا آدمهای خودم را میجورم و بدنه ی زندگی حرفه ای میسازم...امروز میانه ی صحبت جرار(ژرار) فهمیدم زن ترسویی که دهانش باز نمیشود به ابراز؛ امروز نظر میداد و نقد میکرد و ژرار صبورانه گوش میداد...از بیرون خودم را تماشا میکردم که با چه دقتی کلمات را جدا میکنم و پیرامون موضوع؛ حرفهای بی سروته میزنم. ژرار آدم من است. خودم ساختمش. ماریا خسوس و ماریا خوسه ها و ماریا ترسا (باورتان میشود در یک ساختمان اینهمه ماریا)؛ مانیکا و انا همه آدمهای من مستقل حرفه ای من هستند. دست و پا زدن خسته ای را میبینم که پایش میرسد به ساحل ماسه ای. پشت سرم زنان و مردانی لبخند میزنند که مال من هستند من آنها را ساخته ام روی پای خودم با همین سرخ زبانم و سبز سرم و پشت ترسان قوز کرده ام...من که نه؛ زنی در من اما جنگیده است که نمیشناسمش...از آن زنهایی است که موهایش را میبافد و سرش را خم میکند در کاغذهایش و یادداشت برمیدارد...من زن جنگ نبوده ام...در من انبار اسلحه ی گرم بزرگی وجود دارد. دست به سلاحم میکشم؛ برق میزند و پای خسته و لرزان بدبختم را میگذارم میانه ی تنازع و بقایم را از خودم میقاپم...امروز به دیروزم نگاه میکنم و زیر اخمهایم میخندم....
من زن جنگ شده ام....غنایمم را هم با هیچ کس قسمت نمیکنم....اصرار نکنید....

۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه

روزنوشت (برچسب اول)

مدتهاست نیت همت کردن دارم برای ساختن یک برچسب با نام زندگی زیر زمین.
من زیر زمین حرکت میکنم بخشی از روز را. اینگونه که با متروی شهر بارسلونا مسافت زیادی را تا بیمارستان. بیمارستان رفتن من موقت است. پارسال دوماه طب پیشگیرانه را رفته ام و امسال هم کارورزی/آموزی. هردو ارتباط چندانی با بالین ندارد اگرچه بیمارستان اخیر مستقیم درباره ی روشهای جراحی در درمان اختلالات دریچه ای قلبی مطالعه میکنیم و این جان من را میسوزاند هر روز از اختلالات متعدد آئورت میگوییم و مینویسم و روشهای برگزیده برای کنترل و نهایت درمان. در واقع این کارورزی/آموزی پزشکی تر است از طب پیشگیرانه ی پارسال...هم دفتری ها هم پزشک هستند...فکر میکنم مسئول بخش انفورماتیک و آمارکار فقط پزشک نیستند. رییس مرکز یک کاتالان بامزه ای است کاملن ناسیونالیست که من را دوست دارد. چرا؟ چرایش همان داستان کسالت بار رابطه ی عاشقانه ی موازی من با زبانهای خارجی است....دوست هم اتاقم هم یک رزیدنت سال آخر پزشکی اجتماعی میباشد که پنج ساعت از هشت ساعت را از زلف من آویخته و مدام سوال میکند و ما هردو بسیار صحبت کنندگان هستیم...چرا اینجا رسیدیم؟ آهان از زندگی زیر زمین...بنابراین من سفر زیرزمینی را یک سال و چندماه است که شروع کرده ام داستانهای قطار و مترویی دارم که خالی از لطف نیستند. اما عزیز من! ساختن یک برچسب و پایبندی به تداوم نوشتن در این چارچوب؛ من را در چارچوب نمیگنجاند. دلم میخواست در این یادداشت بیشتر از مِتا انالیز و پزشکی مبتنی برشواهد بنویسم و سیستماتیک ری ویو بعد دیدم عزیزان من! من تا چند ماه پیش هم از شنیدن این خزعبلات تهوع میگرفتم. چرا باید چس مثقال خواننده را آزار روانی بدهم؟ پس میخواستم لینکی بگذارم برای اینکه نامه ی محمد رضایی راد را بخوانید به رضا ثروتی...دیدم حتمی تا این لحظه جایی که من لینک را گذاشته باشم آن را دیده و خوانده اید...از خیر اینهم میگذرم...