۱۳۹۱ دی ۲۳, شنبه

روز نوشت (برچسب دو)

انسان وقتی زندگیش را میگیرد در دستش و جلوی رویش دریایی است و عصای موسا وارش هم آن را نمیشکافد؛ مجبورست بزند به آب. من آدم به آب زدن نبودم من دامنم را بالا میگرفتم تا خیس نشود اما آدم با چشم بسته و با شکم شیرجه زدن هستم. همیشه ترس پارگی احشا دارم چون شیرجه میزنم آن هم با شکم...سهمگین است حجم ناشناخته ای که دست خالی فرو میروی در قعرش. رفته ام این روزها. تنها و به طرز سختی میسازم دانه به دانه روی هم میگذارم این لگو های لعنتی حیله گر را. هرروز من مستقل از دنیا آدمهای خودم را میجورم و بدنه ی زندگی حرفه ای میسازم...امروز میانه ی صحبت جرار(ژرار) فهمیدم زن ترسویی که دهانش باز نمیشود به ابراز؛ امروز نظر میداد و نقد میکرد و ژرار صبورانه گوش میداد...از بیرون خودم را تماشا میکردم که با چه دقتی کلمات را جدا میکنم و پیرامون موضوع؛ حرفهای بی سروته میزنم. ژرار آدم من است. خودم ساختمش. ماریا خسوس و ماریا خوسه ها و ماریا ترسا (باورتان میشود در یک ساختمان اینهمه ماریا)؛ مانیکا و انا همه آدمهای من مستقل حرفه ای من هستند. دست و پا زدن خسته ای را میبینم که پایش میرسد به ساحل ماسه ای. پشت سرم زنان و مردانی لبخند میزنند که مال من هستند من آنها را ساخته ام روی پای خودم با همین سرخ زبانم و سبز سرم و پشت ترسان قوز کرده ام...من که نه؛ زنی در من اما جنگیده است که نمیشناسمش...از آن زنهایی است که موهایش را میبافد و سرش را خم میکند در کاغذهایش و یادداشت برمیدارد...من زن جنگ نبوده ام...در من انبار اسلحه ی گرم بزرگی وجود دارد. دست به سلاحم میکشم؛ برق میزند و پای خسته و لرزان بدبختم را میگذارم میانه ی تنازع و بقایم را از خودم میقاپم...امروز به دیروزم نگاه میکنم و زیر اخمهایم میخندم....
من زن جنگ شده ام....غنایمم را هم با هیچ کس قسمت نمیکنم....اصرار نکنید....

۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه

روزنوشت (برچسب اول)

مدتهاست نیت همت کردن دارم برای ساختن یک برچسب با نام زندگی زیر زمین.
من زیر زمین حرکت میکنم بخشی از روز را. اینگونه که با متروی شهر بارسلونا مسافت زیادی را تا بیمارستان. بیمارستان رفتن من موقت است. پارسال دوماه طب پیشگیرانه را رفته ام و امسال هم کارورزی/آموزی. هردو ارتباط چندانی با بالین ندارد اگرچه بیمارستان اخیر مستقیم درباره ی روشهای جراحی در درمان اختلالات دریچه ای قلبی مطالعه میکنیم و این جان من را میسوزاند هر روز از اختلالات متعدد آئورت میگوییم و مینویسم و روشهای برگزیده برای کنترل و نهایت درمان. در واقع این کارورزی/آموزی پزشکی تر است از طب پیشگیرانه ی پارسال...هم دفتری ها هم پزشک هستند...فکر میکنم مسئول بخش انفورماتیک و آمارکار فقط پزشک نیستند. رییس مرکز یک کاتالان بامزه ای است کاملن ناسیونالیست که من را دوست دارد. چرا؟ چرایش همان داستان کسالت بار رابطه ی عاشقانه ی موازی من با زبانهای خارجی است....دوست هم اتاقم هم یک رزیدنت سال آخر پزشکی اجتماعی میباشد که پنج ساعت از هشت ساعت را از زلف من آویخته و مدام سوال میکند و ما هردو بسیار صحبت کنندگان هستیم...چرا اینجا رسیدیم؟ آهان از زندگی زیر زمین...بنابراین من سفر زیرزمینی را یک سال و چندماه است که شروع کرده ام داستانهای قطار و مترویی دارم که خالی از لطف نیستند. اما عزیز من! ساختن یک برچسب و پایبندی به تداوم نوشتن در این چارچوب؛ من را در چارچوب نمیگنجاند. دلم میخواست در این یادداشت بیشتر از مِتا انالیز و پزشکی مبتنی برشواهد بنویسم و سیستماتیک ری ویو بعد دیدم عزیزان من! من تا چند ماه پیش هم از شنیدن این خزعبلات تهوع میگرفتم. چرا باید چس مثقال خواننده را آزار روانی بدهم؟ پس میخواستم لینکی بگذارم برای اینکه نامه ی محمد رضایی راد را بخوانید به رضا ثروتی...دیدم حتمی تا این لحظه جایی که من لینک را گذاشته باشم آن را دیده و خوانده اید...از خیر اینهم میگذرم...

۱۳۹۱ دی ۱۹, سه‌شنبه

ریم عزیز

ریم عزیز
اگر از احوال من جویا باشی؛ قصد ندارم امسال وسط بازار تجریش یک تعزیه و تکیه ای روبراه کنم و کسی را برای امسال در نظر ندارم برای ذکر مصیبت...ذکر مصیبت هایم را جلوی رویم روی شیشه های عینکم؛ حاشیه ی دست نوشته ها میبینی...ذکر مصیبت مردگی یک بچه هم احوال یک روز دو روز ما که نیست. ته چاه نشسته ام چل گیس میبافم و زبان به کام میگیرم...جانم هزاربار چهل روز از هشت سال میرود و خسته و رنجور بازمیگردد. جانم نفرین شده است. من در عوض چه میکنم؟ مزاح...میخندم...میدانم سرم را که بگردانم در آینه التماس خیرات میکنند...چهل روز: هزار بار: هشت سال؛ با آینه قهر میکنم آینه هم از من...من از خودم...ریم عزیز بیا از احوال من جویا نشویم. احوال بالینی خوبی دارم. روزها تحسین می شوم و شبها نوازش...کابوسها هم مثل رفقا؛ هیچ کدام نیمه راه نشدند. نیمه راه؛ رفیق نیست...مسافر است و سکون ندارد...امسال مخارج مراسم عزاداری را صرف امور روزمره ی مرداب میکنیم...شاید که پنهان کردن سوگ در پستو روا تر باشد