۱۳۹۱ آبان ۷, یکشنبه

Sei nicht so so ernst

۱) یک بار به کسی کتاب کادو میدادم. نه سال پیش تخمینی. روی سه کتاب یک کتاب گذاشتم: آداب معاشرت. اندازه ی کف دست خودم بود قدش و قطرش یک یا دو سانتی متر. محکوم شدم؛ سه بار به تحقیر غیرمستقیم و خودپسندی پنهان. در حالیکه خودم اندازه ی گاو بارم نبود آداب معاشرت و در آن موقع خاص مقصودی نداشتم. نه تحقیرمستقیم و غیرمستقیم؛ خودپسندی پنهان هم نه بگمانم.
۲) یک بار شرمنده ی روی کسی بودم چون از او بشدت متنفر و بشدت دلزده و بشدت دلخور بودم. فهمیده بودم جایی/جاهایی چرند گویی میکند برای همین خودم رو به طور کل شرمنده ی رویش کردم؛ با یک سری کادو و گل و بلبلا استعفا کردم از معاشرتش. مقصودم فقط این بود که در نهایت داستان؛ جایی برای گله مندی باقی نموند. من عذرخواهی خود را بابت اینکه از نامبرده بسیار دلخور هستم و میخواهم بکشم بیرون را همراه با کمی شرمندگی بابت اینکه توانایی بیشتری برای تحمل ایشان ندارم را بدین وسیله اعلام نمودم. محکوم شدم به اینکه با ایشان بازی کرده م؛ اگر با او من را نبود میلی پس چرا هدایا میدهم و بعد خودم را قایم میکنم. دل میبرم و روی نهان میکنم؟ مجبور شدم کاری را بکنم که هر هزاره یکبار انجام میدهم. این انگلیسی ها به آن میگویند کانفرانتیشن. این کار به من استرس زیادی وارد میکند ولی گاهی وارد میشود برمن. در میانه ی این کانفرانتیشن؛عزیز دل انگیزی بهره ی بزرگی برد. نوش جانش. مفت چنگ خوشی بی حد امروزش. باز سوتفاهم شد. من از نامبرده همچنان دلزده بودم و این کانفرانتیشن قرار بود سندی باشد زنده بر کل داستان و بدون هدایا و گل و شیرینی بلکه با یک لکاته ی خشمگین سیگار بدست دم درب منزل خاتمه پیدا کند که نکرد. کمی دیرتر با کمی قضاوتهای مضحک تر. پروگماتیستکی نگاه کنیم یا ماکیاولیستی یا چی؟
۳) یک بار دیگر در شهرکتاب بودیم و مشغول چشیدن کتاب ها. درست خاطرم نیست آرین بود یا نیاورون. هرکجا. برای عزیزان کتاب میجستم. یک دو کتابی خریدم برای عزیزان. کتاب هایی که کتابهای شخصی من بوده اند. این خیلی مهم است دوستان من! اینکه کتابهایی که هدیه میگیرید کتابهای شخصی اهدا کننده است نه اینکه اهدا کننده به شما حسی را دارد که مثلن قهرمان داستان به معشوق و فلان دارد. بد تر اینکه کتابها را نگاه میکردم صفحات اول پیش از مقدمه؛ چرت وپرتهایی نوشته به معنای اینکه عاشقی دراز باشد و فلان باشد....حالا دیلمایی که مطرح میشود. آیا کتاب را بدهی و سوتفاهم را بجان بخری یا بدهی و توضیح دهی که جان من این صرفن یک کتاب است و بقیه ش تصادفن. نه اینکه تصادفن بلکه به هدف؛ نه به هدف فیلان؛ بلکه جهت یادگاری انگار گوشه ای مغز یادگار دهنده را کنده باشی برده باشی بگذاری در دکورت. همین.
۴) از دو چیز میترسیدم امسال؛ یک ملاقات و یک آهنگ. ملاقات انجام شد. آهنگ هم آهنگ ارغوان بود؛ خواننده فکر میکنم احتمال میدم (نمیشناسم خوب) علیرضا قربانی و شعر هم ازابتهاج دوست داشتنی و پدرانه. شعر ارغوان من را میکشد
من را میبرد کنار گور تنهایی که کنارش درخت کاج کاشته اند و مادرم هر هفته یک شمع و یک بسته پاستیل خرسی میبرد.
ارغوانم آنجاست.

۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه

خنده نداری؟ به درک!

اون ادب و احترام سطحیی که انسان در آخر ماجراها ازش باقی می مونه؛ اون برجسته تره تا ارادت قدیمی و قصه های خودپرداخته. ته مونده ی اونا هم آخر سال با آفتاب اسفند ماه آب میشه لیز میخوره.

My name is Bond

راستش؛ از چیزی که بنظر میرسد گرفتار تر هستم. چشم براه هم هستم. عزیزی قرار است ظرف بیشتر از دوهفته ی آینده بیاید؛ از دوسلدورف. قرار است درها را ببندیم. قرار است عقلش را بگیرم بجایش دیوانگی بدهمش. قرار است عقلش را بگذارم در قوطی نگاتیو دوربین های آنالوگ دهه ی شصت خورشیدی و دست نخورده تا ده سال برایش نگه دارم. اعتقاد دارم دیوانگی مخفی دارد و میخواهم دیوانگی اش را بکشم بیرون.

آدمی باید خودش مایه داشته باشد. من همیشه نهایت تلاشم را کرده ام که انسانهای عاقل ـ دیوانه را یه سره کنم. حقیقت این است که کسی که اینکاره نباشد؛ نیست. ارزشش را دارد که یک؛ دو یا بیشتر تلاش در دیوانه سازی کنیم؛ گاهی موارد بیشتر. روی هم رفته؛ انسانهایی که رگه های دیوانگی ندارند کسالت بار هستند. دست آخر انسان عقلانی؛ موجودی است که ملاحظات خاصش را به مقعدت فرو میکند.

بنا دارم تا جایی که جا دارم بروی خودم نیاورم. هیچ چیز.