۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

یک شب

ایستادیم دم دکه ی روزنامه فروشی سرکوچه ی فرهنگسرای نیاورون. گفتم آقا یه بهمن سوییسی بده با یه فندک. گفت شده دوتومن. گفتم اینکه هزاروهفتصد بود؟ یه فندکم بده.
ایستاده بود اونطرف. گفت:ال سیگار نکش....هوا چقدر خوب بود.

نوشو نوشو

یاد باور او مهتابی شبانا
او شبروی های نهانا
جانم؛ جان دلم! دستم میخواهد چیزی بگوید اما.....من حیرانم! چندروز است که حیرانی من را بی حرف کرده است. حال حیرانی بر من تازه عارض شده. این حیرانی از عشق های جوانی نمی آید و نه از نهاد و فطرت رومانتیک من. این حیرانی شیوه ای بر من نشسته است که هنوز قادر نیستم به آنچه رفته نیستم. باید باشم؟ نمیدانم. ای کاش این حیرانی؛ حال عاشقانه ای بود یا از جایی میان رومانتیک های من برمیخواست اما؛ این بار حیرانی من از درون خالی و خاکستری می آید. عزیز من؛ حس آن غریق را میگویم. کسی که مرده درون خالی دارد و خاکستری. اما حیران نباید باشد. باید باشد؟ نباید. حیرانی و گم گشتگی از معشوق می آید؛ من معشوق  نیستم. من محبوب نیستم. حتا دیگر حیرانی مجنون را درک نمیکنم حیرانم.
جان من! این حیرانی از جایی میان هیچ و هیچ آمده بود؟ کداممان هیچ بودیم. اما دستها دروغ نمیگویند.
من معشوق نیستم. حیران و سرگردانم. تنها.
بازگشتم تا رومنس و حیرانی را ببینم؛ اما چه بازگشتی؛ حیرانم. تنها و منتظر مرگ.
نوشو نوشو
شاهد می دیل تی لبانا
نوشو نوشو
ایپچی بس رنجه نوکون جانا
نوشو نوشو
زندگی بی تو تاسیانا...

https://www.youtube.com/watch?v=8R39l98GKe8

۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه

قطار نویس

اگر در قطار بارسلونا به ترسه یه زنی با ژاکت خالدار سفید دستاشو گذاشته بود روی چمدون بزرگ جلوش وصورتت رو بین صورتشو قایم کرده بود؛ مزاحمش نشین؛ داره آبغوره میگیره