۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

گاوِ خونی

نمیدونم اینجا مثل حمومه یا من حس خفگی دارم. چیزی مثل هواپیمای بدون سرنشین سقوط کرد بالای سرم روی سقف؛ تصور میکنم خانوم همسایه پایش لیز خورده در حمام با گل ارغوانی گوشه ی موهاش و هیکل چند پرده گوشتش و پرحرفی مهربونش خورده زمین. فکر میکنم الان همسرش میاد بدو در میزنه میگه اولگا افتاده روی زمین از سرش خون میره میتونین کاری بکنین بعد من با این لهجه ی بیخود و زبون کند و شمرده و لابد زیادی کلاس زبانی م میگم متاسفم باید برسونیمش دکتر...ولی یهو صدای عربده ی جمعی گُل؛ گُل میاد؛ نمیدونم کی به کی گل زده ولی میدونم این ترکمون سازنده ی انبوه سازِ این ساختموناست که از فن توالت بوی گند روغن سوخته ی خوک میاد یا صدای جیر جیر آهنگین و منظم تخت همسایه ی بالایی وقتی با همسرش شب جمعه ای میشن. مبالغه؟ چند شب پیش تر از صدای عطسه ی همسایه پریدم از خواب. چه باک! شیشه های پنجره های ما صدا رو عبور نمیدهند؛ اگر همسایه ها خفه خون بگیرن تا پنجره رو بتونم باز کنم؛ اگر...یک کافه ای درست در زیر ساختمان باز شده که اولگا میگه جای خیلی خوبی داره برای همین هم کارش انقدر خوب گرفته. صندلی های فلزی زشتی رو چیدن توی پیاده روی دم در و تا لب خیابون آدم نشسته گوش تا گوش. میگه یه کرواسان و نوشیدنی یک و بیست یا بیشتر یوروئه. تو بارسلون همین حداقل یک و هشتاد یوروست. از بالکن عصرا روی شکم آویزون میشم و دلم میخواد مث بچگیا ازون بالا تف کنم روی سر مردم و قایم بشم که نمیکنم. دلم میخواست الان کوالالومپور بودم تو همون هوای یکنواخت مرطوب مارمولک پرور با همون مردم داغون بی عقلش هیچ کاری هم نداشتم و هیچ مسوولیت روانیی بر دوشم نبود. صدای جیغ که بیاد خیالم از تصاویر ترسناک جذاب پاک میشه نمیخوام فکر کنم جیغ بچه ی اولگا باشه. بلانکای خوشگل پررو؛ وقت سلام علیک از توی بالکن توپشو میندازه و میاد زودی دم در میگیره چون من بهش یه بسته ی بزرگ کیت کت میدم بجای یه کیت کت. میدونم صدای بلانکا نیست. میدونم اون بالا کسی نه صدای جیرجیر تخت رو میشنوه و نه دلش میخواد هوای خوب شبانه ی بارسلون رو رها کنه و بره کوالالومپور. از شدت خنده میخواستم زبون خودمو قورت بدم وقتی ماریونا هم موسسه ای بهم دیروز میگه انقدر ساکت نباش. من؟ سکوت؟ چی کار کنم؟ باز میخندم میگم آره این منم دیگه؛ آدم ساکتیم. لوکاس رد بشه بدو بدو باید ازش بپرسم مگر مغز خر خورده به هزینه ی خودش اینجا پی ایچ دی میخونه.
یه ساده لوحی جایی گفته بود فلان کس درس فوق دکترا میخونه. خواستم بگم اگر میخواین بدونین برای آینده تون. پست داک؛ درس نیست و نمیخوننش. عنوان  فوق دکترا براش هم از مزخرف ترین هاست مثل بقیه ی عناوینی که ما مردم بدبخت به خودمون میدیم تا سوراخای دردناکمون رو پر کنیم.

موسیقی فیلم گاوخونی رو اگر یافتید گوش بدهید

باید بزودی یک یادداشت جدا از سنفرانسیسکو بنویسم.

چاه بابِل

کاش روزی از گور بیام بیرون و چاه بابِل را روخوانی کنیم با هم.

۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

Like a death row pardon

معتقدم زندگی شده یک استعاره ای از این:
یک باری دوسال قبل در سفر بودیم با دوستی.  من برای اولین و آخرین بار در عمرم یک صندل که چه عرض کنم؛ یک دمپایی ابری لاانگشتی (اگر فحش ندین باید بگم از زشت ترین اختراعات بشر در پوشاک همین لا انگشتی است) هم پوشیده بودم. از مترو دیار مورد سفر؛  تا جایی که میخواستیم بریم دیدار توریستی انجام بدیم؛بیست دقیقه پیاده بود یا کمی بیشتر. در ابتدای راه به یک همسفر دیگه گفتم خدا خیرت بده فرانچسکو جان بیا از خیر این محل بگذر و بریم بشینیم تو همین باره یه کوفتی هم بخوریم و برگردیم هتل. گفت نع که نع...یعنی من اصرار نکردم فقط یه بار گفتم اونم گفت نع من گفتم چشم. سه دقیقه بعد از راه رفتن پام ذوق ذوق میکرد و حسابی میسوخت. درآوردم نگاه کردم دیدم لای انگشتام قرمز و پوست کنده ست. گفتم بدرک...ادامه میدیم؛ آخرای راه دیگه دردی هم نداشت منم نگاهی نکردم بهش از ترس. ده دقیقه بعد درد پام قطع شد؛ این همسفر هم تنگش گرفته بود به دوستم گفت تنگش گرفته و میخواد جایی خودشو راحت کنه و ولش کن بیا برگردیم و اصلن تاکسی بگیریم برگردیم و اصلن کل کرایه ی تاکسی رو هم اون میده چون اون میخواد که برگردیم. جرئت کردم پامو نگاه کنم دیدم صندل لیمویی رنگ شده نارنجی از خون . لای انگشتای پام قلوه کن شده و پوست نداره بهش و یه جا خون دلمه بسته و یه جا خودش یواش یواش برای خودش میره. صندلمو کف خیابون درآوردم دستم گرفتم پابرهنه ایستادم. تاکسی جلوی پای فرانچسکو ایستاد و کسی به تلفن دوستم زنگ زد گفت بمن بگه که نمره ی امتحان کتبی فلان چیز آلمانیت خوب شده . آدمی وقتی دمپایی لاانگشتی پاش باشه دیگه بعد از قلوه کن شدن و خونین مالی گشتن دیگه نه تاکسی و نه نمره ی کتبی لاتین حتا و نه سوشی و نه هیچی حال رو خوب نمیکنه.
An old man turned ninety eight, he won the lottery but died the next day