سوگواری برای نداشته ها...
۱۳۹۱ خرداد ۱۴, یکشنبه
Buckle Up
روزی هم میرسد که آدمی (من) بجایی میرسد که یا باید خودش را به داشتن آنچه دارد بپذیراند یا خودش را به مرگ در حال نفس کشیدن. برای من جای تاسف دارد که مدام آدمی (من) را در آینه ی کلام دیگران ببینم اما راه دیگری ندارم. انسان بیچاره (من)؛ آنقدر از خودش دور و بیزار میشود که سراسیمه برای آینه میدود. غبطه میخورم به انسانی که آینه اش نشکند و چشمان خسته ی غمگینش را کور نکند.
دور شدم از اصل؛ روزی میرسد که بایستی یا باور کرد خود را یا تن به الگوهای نانجیب تسلیم جریان آب داد و رام!!!! شد...راهی باقی نمی ماند جز اینکه باور کنی آنچه تا امروز گذشته منسوب به شانس نبوده است؛ شاید و شاید تمام این ها تصادف نباشد و شاید و شاید نامش را دست آورد بگذاریم تا برای نفس کشیدن و بالا نگه داشتن سر از میان این لجن به آن ببالی یا که نه دست کم به آن چنگ بزند و نجات پیدا کند...
من. زن رام شدن و تن دادن نبوده ام/ نیستم؛ خسته؟ هستم. خیلی زیاد خستگی دوران دارم اما بارها بلند شده ام؛ بعد از بارها نشستن و به لب دره رسیدن؛ پرسان پرسان و افتان و خیزان...شاید پیچ بعدی خطرناک باشد و جای نشستن؛ اما شایدتر که اگر این پیچ را نگذرانیم و همه ی عمر عزادار یک پیچ خطرناک بمانیم...خسته ام؛ باید خستگی ام را در آغوش آینه در کنم...
دور شدم از اصل؛ روزی میرسد که بایستی یا باور کرد خود را یا تن به الگوهای نانجیب تسلیم جریان آب داد و رام!!!! شد...راهی باقی نمی ماند جز اینکه باور کنی آنچه تا امروز گذشته منسوب به شانس نبوده است؛ شاید و شاید تمام این ها تصادف نباشد و شاید و شاید نامش را دست آورد بگذاریم تا برای نفس کشیدن و بالا نگه داشتن سر از میان این لجن به آن ببالی یا که نه دست کم به آن چنگ بزند و نجات پیدا کند...
من. زن رام شدن و تن دادن نبوده ام/ نیستم؛ خسته؟ هستم. خیلی زیاد خستگی دوران دارم اما بارها بلند شده ام؛ بعد از بارها نشستن و به لب دره رسیدن؛ پرسان پرسان و افتان و خیزان...شاید پیچ بعدی خطرناک باشد و جای نشستن؛ اما شایدتر که اگر این پیچ را نگذرانیم و همه ی عمر عزادار یک پیچ خطرناک بمانیم...خسته ام؛ باید خستگی ام را در آغوش آینه در کنم...
۱۳۹۱ خرداد ۱۳, شنبه
سمفونی ناتمام یا نظام بخشی یک ذهن آشفته
مغزم تلاش مذبوحانه ای برای نظم یافتن میکند ولی این تلاشش را ستایش میکنم؛ سابق بر این تلاشی نمیکرد اما اینطور پیش برود بیچاره شاید کاراییش به کره ای پر از چربی تغییر کند هرچند میگویند که زیاد بکار گرفتنش سود دارد؛ نه زیان!
سعی میکنم پیوستگی موضوع با محتوا را در این یادداشت حفظ کنم؛
شوبرت یک سمفونی نا تمام (سمفونی شماره ی ۸)دارد که از قضا جزو آثار موردعلاقه ی خاص من نیست هرچند زیاد به او برمیگردم گاهی. من موسیقی باز/کار نیستم؛ و حتا خودم را یک نوازنده ی دست هشتم میدانم اما احساس من ازین اثر از ابتدا ناتمامی است وقتی شروع میکنی به نواختن تمام سلولهایت ناتمامی مینوازند...این فقط یک برداشت مطلقن زاییده ی تخیل من است از نام این سمفونی وگرنه حقایق دیگری پشت این نام است...و این ناتمامی بشر است که من را میرنجاند.
تصور میکنم در یک جلسه ای بابک. الف؛ سارتر شناس و محقق در مکتب اگزیستانسیالیسم میگفت از آخرین کلماتی که سارتر جایی پیش از مرگش نوشته بود سولیتر* بوده است؛ سولیتر در فرانسه به معنای کسی یا وضعیتی تنها است. در انگلیسی گمان نکنم معنای مشابه یا نزدیکی برایش بتوان یافت. جایی خوانده بودم سولیتر کسی است که خود را در کویر یا محلی خالی از سکنه میابد...اگرچه معنای رایج تر آن ظاهرن یکی از از بازی های معمول با کارت است...
انسان(من) تلاش میکند از آنچه هست دور شود (گاهی) از طبیعتش یا آنچه در سیر تکاملی کسب کرده که نتیجه ی زحمت و تغییرات قابل ستایش مادر طبیعت و کشف آن مرهون داروین بزرگ است...انسان (من) کوشش میکند تا به الگوی ذهنی شاید ایده آلی نزدیک شود که از آنچه که در خود از آن ناراضی است دورتر است و این من را غمگین میکند...غمگین تر از آن وقتی میشوم که این من (انسان) گاهی به جبر جماعتی دوست دار و گاهی غیر دوست دار از خودش دور میشود؛ از رنگهایش و آوازهایش...و نزدیک تر میشود به سولیتر...و وقتی به آن میرسد دیگر دیر است و این سمفونی ناتمام به پایان میرسد...و آن روز ناتمام روزی است که در لباسی شبیه به آنچه جماعت و یاران و در میان موسیقی مورد علاقه ی یاران و با رنگهای مورد علاقه ی آنها میان آنها در برآنها و روی زانوان آنها و در آغوش آنها نشسته ای...تنها در میان تن ها...
عبث است جستن یا تمسک نمودن به فرد (آن دیگری) برای یافتن آنچه مام طبیعت تو را بخشیده و انتخاب کرده به پاداش سازگاری و هوشمندی نظامت و زنده مانی در نزاع برای بقا: این جبر نیست. این یک حقیقت علمی است که طبیعت به انتخاب دست میزند و تو انتخاب میشوی برای داشتن آنچه از آن دوری می جویی. آنچه بر آن رنگ میزنی...
برای من انجام آنچه دور از من بوده اضطراب زا ترین موقعیت را می آفریند. دیگر نه از من؛ منی می ماند و نه به آنی میرسم که تلاش میکنم باشم...و از من موجود خودم بیزار می شوم و دیگر چه کسی این من را در آغوش خواهد گرفت جز منی که دیگر نمانده است از من...
احکام صادر شده در بالا صرفن از ذهن ناآرام نویسنده منشا میگیرد و منبع علمی برای آن وجود ندارد.
*solitaire
سعی میکنم پیوستگی موضوع با محتوا را در این یادداشت حفظ کنم؛
شوبرت یک سمفونی نا تمام (سمفونی شماره ی ۸)دارد که از قضا جزو آثار موردعلاقه ی خاص من نیست هرچند زیاد به او برمیگردم گاهی. من موسیقی باز/کار نیستم؛ و حتا خودم را یک نوازنده ی دست هشتم میدانم اما احساس من ازین اثر از ابتدا ناتمامی است وقتی شروع میکنی به نواختن تمام سلولهایت ناتمامی مینوازند...این فقط یک برداشت مطلقن زاییده ی تخیل من است از نام این سمفونی وگرنه حقایق دیگری پشت این نام است...و این ناتمامی بشر است که من را میرنجاند.
تصور میکنم در یک جلسه ای بابک. الف؛ سارتر شناس و محقق در مکتب اگزیستانسیالیسم میگفت از آخرین کلماتی که سارتر جایی پیش از مرگش نوشته بود سولیتر* بوده است؛ سولیتر در فرانسه به معنای کسی یا وضعیتی تنها است. در انگلیسی گمان نکنم معنای مشابه یا نزدیکی برایش بتوان یافت. جایی خوانده بودم سولیتر کسی است که خود را در کویر یا محلی خالی از سکنه میابد...اگرچه معنای رایج تر آن ظاهرن یکی از از بازی های معمول با کارت است...
انسان(من) تلاش میکند از آنچه هست دور شود (گاهی) از طبیعتش یا آنچه در سیر تکاملی کسب کرده که نتیجه ی زحمت و تغییرات قابل ستایش مادر طبیعت و کشف آن مرهون داروین بزرگ است...انسان (من) کوشش میکند تا به الگوی ذهنی شاید ایده آلی نزدیک شود که از آنچه که در خود از آن ناراضی است دورتر است و این من را غمگین میکند...غمگین تر از آن وقتی میشوم که این من (انسان) گاهی به جبر جماعتی دوست دار و گاهی غیر دوست دار از خودش دور میشود؛ از رنگهایش و آوازهایش...و نزدیک تر میشود به سولیتر...و وقتی به آن میرسد دیگر دیر است و این سمفونی ناتمام به پایان میرسد...و آن روز ناتمام روزی است که در لباسی شبیه به آنچه جماعت و یاران و در میان موسیقی مورد علاقه ی یاران و با رنگهای مورد علاقه ی آنها میان آنها در برآنها و روی زانوان آنها و در آغوش آنها نشسته ای...تنها در میان تن ها...
عبث است جستن یا تمسک نمودن به فرد (آن دیگری) برای یافتن آنچه مام طبیعت تو را بخشیده و انتخاب کرده به پاداش سازگاری و هوشمندی نظامت و زنده مانی در نزاع برای بقا: این جبر نیست. این یک حقیقت علمی است که طبیعت به انتخاب دست میزند و تو انتخاب میشوی برای داشتن آنچه از آن دوری می جویی. آنچه بر آن رنگ میزنی...
برای من انجام آنچه دور از من بوده اضطراب زا ترین موقعیت را می آفریند. دیگر نه از من؛ منی می ماند و نه به آنی میرسم که تلاش میکنم باشم...و از من موجود خودم بیزار می شوم و دیگر چه کسی این من را در آغوش خواهد گرفت جز منی که دیگر نمانده است از من...
احکام صادر شده در بالا صرفن از ذهن ناآرام نویسنده منشا میگیرد و منبع علمی برای آن وجود ندارد.
*solitaire
اشتراک در:
پستها (Atom)