۱۳۹۰ آبان ۸, یکشنبه

لالای لای گل انار

دلم لالایی میخواهد. برایت لالایی بخوانم. میدانی؟لالایی خواندن صدای زیبا نمیخواهد....همه ی مادرانه ها لالایی های زیبا هستند. چون لالایی  در ذات خود زیباست. دلم میخواهد برایم لالایی بخوانی...دلم لالایی خواندن زنهای چشم انتظار سبلان را میخواهد...میخواهم برایت لالایی بخوانم و صدایم بگیرد و اشک بریزم خوابت ببرد و صدایم بشکند میان لالایی خواندن از گریه...

۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

ساحلی / ساحل

اگر هم مینویسم برای این است که ثبت شود و از یاد نرود. امروز روز خاصی بود از لحاظ اینکه به کلاس بهداشت و اجتماع سروقت نرسیدم چون یک در بزرگ درست جلوی چشمم را نمیدیدم چرا که ساختمان همیشگی کلاس ها عوض شده بود و فقط یک عرض خیابان باید طی میکردم و نیم ساعت دور خیابان ولینگتون و رمون تورا میچرخیدم و در بزرگ کمپوس همانجا جلوی چشمهای من باران میخورد. بله...کمپانی های داروسازی دارو تولید میکنند و عوارض جانبی اختراع و تلقین میکنند و بعد هم دوای عوارض جانبی. بله این تجارت کثیف بهداشتی هم هست.
بعد هم این هنا دختر جوان ما یک علاقه ای به سزار پیدا کرده است. و ته کلاس مینشینند و هنا تا بنا گوشش سرخ میشود و من کیف میکنم. از طرفی تولد النا بود. النا خیلی جدی و شق و رق نشسته پشت میز و آخر کلاس هم شکلات پخش میکند و من فکر میکنم خوش شانس هستم. و بعد از کنار دریا در راستای ساحل با هنا از محله ی گاثیک تا آپارتمان صد ساله ی بازسازی شده ی هنا یک تور یک سوم بارسلون میرویم....بله و در تراس هنا شهر و کوه را تماشا میکنیم. من دور شانه هایم یک پتوی نازک چهل تکه می اندازم. شاید به اندازه ی بیست و نه سال غرو لند نباشد اما به اندازه ی این مدت زندگی بدک نیست هرچند که معانی نصف حرف ها را حدس میزنم هر چند که مجبورم با خوش خلقی با اسپانیایی زبان ها خودم را تحمیل کنم.... بدک نیست...درس و دوندگی و گرفتاری از صد من یه غاز های بی ربط من خیلی بهتر است...

۱۳۹۰ آبان ۵, پنجشنبه

ساحلی / خانه

بعد باید برات بگم از هنا. هنا جوانترین فرد این پروگرم ه. در بین ما که به چهل و هشت ساله ختم میشود...در مایوکلینیک درس خوانده و بسیار موتیویتد است. اصلن خنده های جوانش من را دعوت میکند به دانشگاه وگرنه من باشم و برم آدم ببینم؟ اما هنا و سزار و النا و ماری سول و اریکا؛ معرکه ست گروه ما. هیچ گروهی به بی سر و صدایی و خرکاری ما نیست.از بیرون که ما رو ببینی ما آدمایی هستیم که دو نفرمون تو آفیس تا بعد از ظهر و بعدش تو کتابخونه و بعد کلاس و بعد باز کتابخونه هستیم فقط و تنها تفریحمون شده این که آخر هفته تولد المیرا باشه یا النا و ایوان. از هنا میگفتم. هنا دختر نازنین ینکی تبار مو بلند از کلرادو است. من را میخنداند و ترس و هیجانات بچگانه اش را دوست دارم شادم میکند. امروز هم پرزنتاسیون داشتم به اسپانیایی و البته زدم کانال دو به انگلیسی یعنی استاد با مهربونی قبول کرد که من از هرجا میتونم انگلیسی بگم و انقدر هنا برای من دست و انگشت و شست نشون داد که من فکر کردم اصلن یه استادم دارم درس میدم....بله...حالا از جمعه تا شنبه دعوته بیاد ...ذوق دارم خونه مو نشونش بدم. ببرم تو اتاق خواب مهمون...میخوایم براش بالش بخریم....برای زندگیم برنامه دارم زیاد زیاد زیاد....هوا یخ زده