۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

عاشقانه های در سفر

متل با سقف قرمز و دیوارهای صورتی تا دریا پیاده شش یا هفت دقیقه راه بود. سقف راهروهای اتاقها مارمولکهای بزرگی به قد کف دست زنی بیست و هشت ساله ی متوسط القامه داشت. درهای اتاقها هنوز با کلید باز و بسته میشد. هنوز کلید را باید مسافرین میسپردند به کونسیرژ هتل. استخر عجیب و بزرگی داشت که سرسره ای از کوه-جنگل و چشمه باریکه ای به آن آب روان داشت.
صبح زود روزی بد خواب بودم، شب قبلش باز هم زیاده روی کرده بودم، سردرد بیرحمی چنگ میزد بر پیشانی و پلک های بسته ام. دوش ناقصی گرفتم و پیاده تا بندر رفتم. آن وقت از صبح که خیلی از طلوع نگذشته بود هوای خنکای نرمی داشت، شبنم هم بود روی برگهای پهن و بزرگ.شال قرمزم را دوست دارم. بیشتر دور شانه هایم پیچیدم و از میدان موسوم به عقاب عبور کردم.تا به جایی رسیدم که من بودم و ملاحان و بارگیری و بوق های کشدار از طرف دریا. دور تر جای خلوتی بود. فروشنده ی کلاه فروشی با حوصله ی زیاد کلاه ها را آویزان میکرد به هم لبخند زدیم . من بودم و دریای خاکستری و آبی و سرمه ای رنگ و جزیره هایی که تک به تک و پراکنده در مقابل داشتم، مرغ دریایی، من بودم و تصویری داستان گونه ، بی آنکه شنونده ای باشد و من بیننده ی یکتای صحنه ی سکوت غریب بودم. چند قدمی فاصله دار تر از من زوجی از ملبورن یکدیگر را تنگ در آغوش گرفته بودند. من شاهد نواهای عاشقانه ی طبیعت و انسان بودم و در میان  تن ها و امواج، من؛ تنها بودم و شال قرمز رنگم را بیشتر دور خود میپیچیدم. تنهایی من از میان کوه-جنگل های سبز و خاکی فریاد میکرد و در موجهای رنگ به رنگ می آمیخت ، که طبیعت این غربت را چنان به سخره گرفت که لحظه ای درنگ کردم و شوری اشک را با شتک های امواج دریا اشتباه گرفتم، شک کردم...انگار شنیدم صدای پای پایان غربتی دیرپا را...

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

عاشقانه های آسوده

دیگر برای تو عکسهای انسانی با هوای حقیقی رنج انسانی نخواهم فرستاد.
چند روزی سزاوار تماشای دنیای نا-حقیقی ِ مهربانیم جانان!