‏نمایش پست‌ها با برچسب روز نوشت. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب روز نوشت. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه

روز/شب مرگی

هوا سرد شده است. از این سوزهای گدا کش که نمی آید. سوز بی رمق شرم آوری است. مثل کارمندها شده ام. شب عجله میکنم زود سرم را بگذارم و بخوابم و صبح چرا؟ چرا صبح از هفت و نیم شروع میشود چرا وقتی هوا گرگ و میش است من می روم؟ مدتهاست که دیگر به زمین و باعثش فحش نمیدهم. مثل بچه ی آدم بلند میشوم میروم سرکارم. قهوه که نمیخورم. دو لیوان آب سرد میخورم گاهی یک نارنگی و ایمیل های روزانه ام را روانه میکنم به دوست. دفترم را زیر بغلم میزنم میروم اتاق رییس ها یک به یک. در این بیمارستان من یک رییس و دو رییس ندارم. همه برای من رییس هستند. از آدم انفورماتیک تا منشی. من شاگرد همه هستم. از هرکس یک کلمه یاد میگیرم یا یک روش یا یک جمله یا یک مدل نوشتن. این شد که امروز هم دچار خود برخوردگی اورژانس نشدم وقتی یک دسته برگه ی امتحانی خاک خورده ریختند روی میزم. چه کسی؟ رییس بزرگ. از ایشان مثل سگ حساب میبرم. ایشان به من بگوید امروز تا آخر روز کلاغ پر برو میروم. گه خوری اضافه هم نمیکنم. دو کلمه هم این میاد به مغز من موفق شود فرو کند؛ میگویم خدا پدرت را بیامرزد. در دفتر و دستک و عدد و الگوریتم را بستم و مداد گرفتم دستم و از ریسک و آدز و اکسسیو فلان نشستم غلط گرفتم...راستش را بگویم دروغ چرا؟ به کسانی که ورقه هایشان زیر دستم بود حسرت خوردم تا زیر چانه. با یک دست روانی تحلیل کرده بودند این نتایجشان را و با یک اسپانیایی خوبی که من روزهای دو تا توی سر خودم و ده تا توی سر این لپ تاپ زدن را جلوی چشمم نگاه میکردم. مثل یک گنجشک تو سری خورده کتاب را میخواندم به انگلیسی بعد جزوه به اسپانیایی بعد اینها را ملغمه میکردم و قورت میدادم. خوش به حال اینها که از مادرشان اسپانیایی زاییده شده بودند. کجای کار بودم؟ ...بله. آنا رسید بالای سرم و گفت این اوراق را ببر بینداز جلویش و بگو من تصحیح نمیکنم. به او گفتم دیوانه است و من همچین خریتی نمیکنم و همینطور...دیگر حوصله ام نمی آید بنویسم...هوا سرد است و برگشته ام به دفترکار خودم و مشغول اضافه کردن ادویه به تزم هستم. یک مشت عدد دیگر را هم جمع و ضرب میکنم و میگذارم بر دیگ.

۱۳۹۱ دی ۲۳, شنبه

روز نوشت (برچسب دو)

انسان وقتی زندگیش را میگیرد در دستش و جلوی رویش دریایی است و عصای موسا وارش هم آن را نمیشکافد؛ مجبورست بزند به آب. من آدم به آب زدن نبودم من دامنم را بالا میگرفتم تا خیس نشود اما آدم با چشم بسته و با شکم شیرجه زدن هستم. همیشه ترس پارگی احشا دارم چون شیرجه میزنم آن هم با شکم...سهمگین است حجم ناشناخته ای که دست خالی فرو میروی در قعرش. رفته ام این روزها. تنها و به طرز سختی میسازم دانه به دانه روی هم میگذارم این لگو های لعنتی حیله گر را. هرروز من مستقل از دنیا آدمهای خودم را میجورم و بدنه ی زندگی حرفه ای میسازم...امروز میانه ی صحبت جرار(ژرار) فهمیدم زن ترسویی که دهانش باز نمیشود به ابراز؛ امروز نظر میداد و نقد میکرد و ژرار صبورانه گوش میداد...از بیرون خودم را تماشا میکردم که با چه دقتی کلمات را جدا میکنم و پیرامون موضوع؛ حرفهای بی سروته میزنم. ژرار آدم من است. خودم ساختمش. ماریا خسوس و ماریا خوسه ها و ماریا ترسا (باورتان میشود در یک ساختمان اینهمه ماریا)؛ مانیکا و انا همه آدمهای من مستقل حرفه ای من هستند. دست و پا زدن خسته ای را میبینم که پایش میرسد به ساحل ماسه ای. پشت سرم زنان و مردانی لبخند میزنند که مال من هستند من آنها را ساخته ام روی پای خودم با همین سرخ زبانم و سبز سرم و پشت ترسان قوز کرده ام...من که نه؛ زنی در من اما جنگیده است که نمیشناسمش...از آن زنهایی است که موهایش را میبافد و سرش را خم میکند در کاغذهایش و یادداشت برمیدارد...من زن جنگ نبوده ام...در من انبار اسلحه ی گرم بزرگی وجود دارد. دست به سلاحم میکشم؛ برق میزند و پای خسته و لرزان بدبختم را میگذارم میانه ی تنازع و بقایم را از خودم میقاپم...امروز به دیروزم نگاه میکنم و زیر اخمهایم میخندم....
من زن جنگ شده ام....غنایمم را هم با هیچ کس قسمت نمیکنم....اصرار نکنید....

۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه

روزنوشت (برچسب اول)

مدتهاست نیت همت کردن دارم برای ساختن یک برچسب با نام زندگی زیر زمین.
من زیر زمین حرکت میکنم بخشی از روز را. اینگونه که با متروی شهر بارسلونا مسافت زیادی را تا بیمارستان. بیمارستان رفتن من موقت است. پارسال دوماه طب پیشگیرانه را رفته ام و امسال هم کارورزی/آموزی. هردو ارتباط چندانی با بالین ندارد اگرچه بیمارستان اخیر مستقیم درباره ی روشهای جراحی در درمان اختلالات دریچه ای قلبی مطالعه میکنیم و این جان من را میسوزاند هر روز از اختلالات متعدد آئورت میگوییم و مینویسم و روشهای برگزیده برای کنترل و نهایت درمان. در واقع این کارورزی/آموزی پزشکی تر است از طب پیشگیرانه ی پارسال...هم دفتری ها هم پزشک هستند...فکر میکنم مسئول بخش انفورماتیک و آمارکار فقط پزشک نیستند. رییس مرکز یک کاتالان بامزه ای است کاملن ناسیونالیست که من را دوست دارد. چرا؟ چرایش همان داستان کسالت بار رابطه ی عاشقانه ی موازی من با زبانهای خارجی است....دوست هم اتاقم هم یک رزیدنت سال آخر پزشکی اجتماعی میباشد که پنج ساعت از هشت ساعت را از زلف من آویخته و مدام سوال میکند و ما هردو بسیار صحبت کنندگان هستیم...چرا اینجا رسیدیم؟ آهان از زندگی زیر زمین...بنابراین من سفر زیرزمینی را یک سال و چندماه است که شروع کرده ام داستانهای قطار و مترویی دارم که خالی از لطف نیستند. اما عزیز من! ساختن یک برچسب و پایبندی به تداوم نوشتن در این چارچوب؛ من را در چارچوب نمیگنجاند. دلم میخواست در این یادداشت بیشتر از مِتا انالیز و پزشکی مبتنی برشواهد بنویسم و سیستماتیک ری ویو بعد دیدم عزیزان من! من تا چند ماه پیش هم از شنیدن این خزعبلات تهوع میگرفتم. چرا باید چس مثقال خواننده را آزار روانی بدهم؟ پس میخواستم لینکی بگذارم برای اینکه نامه ی محمد رضایی راد را بخوانید به رضا ثروتی...دیدم حتمی تا این لحظه جایی که من لینک را گذاشته باشم آن را دیده و خوانده اید...از خیر اینهم میگذرم...